الفما | شعری از یدالله رویایی
دلتنگیها ۹
در باز بود اما، بسیار دور بود.
ما با نقیب قافله میرفتیم و خون ما که بوی سرخ حماسه داشت مار و سراب را، تا انتهای حافظه میبرد در انتهای حافظه لبخند جرعه با ما مبادلهی رؤیا میکرد در انتهای حافظه لبخند جرعه شط خشک نفهمیدنی میشد در انتهای حافظه از هیچکس سؤال نمیکردیم در انتهای حافظه لبخند میشدیم ما را نقیب قافله با بادهای کاهل میبرد و بوی سرخ جرعه در باد رفتار ابرهای کاهل را مست میکرد. شن را سکونت شادیهای قدیمی بود و ما میان شنهایی مستعمل و چیزهایی از شن میرفتیم پخش سکوت بود و حریق دقیقههای کویری.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.