الفما | شعری از محمد آشور آتشِ زیرِ پوست از عشق نگویم وُ دستهایم در جیب پوست بیندازد وُ زبانم در دهان پوست بیندازد وُ من پوست… و «من»ی دیگر بردارم از درونم وُ پوستی نو بپوشم... بیشتر بخوانید
الفما | شعری از محمد آشور آفتاب اگر نبود ﺁﻓﺘﺎﺏ اﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩ اﻳﻦ ﺩاﻳﺮﻩی ﺳﻴﺎﻩ ﺑﺮ سنگفرﺵ نمیاﻓﺘﺎﺩ! اﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩ ﺁﻓﺘﺎﺏ اﻳﻦ شکلهای بیﺣﺠﻢ ﻛﻪ ﻧﻪ ﭼﺎﻫﻨﺪ ﻧﻪ ﭼﺎﻟﻪ اﻣﺎ ﺳ... بیشتر بخوانید
شعری از ﻣﺤﻤﺪ ﺁﺷﻮﺭ اين رودِ جاري از اﻳﻦﺟﺎ تصويرهاي زيادي دارد در خود ﻣﻲﺑﺮد به دريا بريزد! ﻣﻲروم با ﭼﺸﻢﻫﺎيم که ﻣﻲﺑﺮد! اين که از صداي آب ﻣﻲآيد حرفﻫﺎﻳﻲﺳﺖ که دارم و کلمه ﻧﻪ… درهم ﻣﻲﺷﻮد صدها...