(بر اساس واقعیت)
ریمل. پنکیک. برسهای گِرد حجیم. رژ لب و گونه. مژه، ناخن و موهای مصنوعی. کِرمهای ضد چروک و آفتاب. اتو، ژل، تافت با مارک ایوروشه. لنزهای زیبایی. ادکلن و اسپریها. سرمه. خط چشم و ابرو و لب و یک آیینهی قدی با قاب میناکاری که شراره برای بار آخر، خودش را درون آن، برانداز میکند و بعد از ریختن موهای شرابی بنفش بر روی پیشانی میگوید:« اینم یه ” آرایش غلیظ”.» نگاهی به پوسترهای آماندا سیفرید، اما واتسون، کاترین زتا جونز و … روی دیوارهای زرد کهربایی اتاق خواب میکند و از روی صندلی چوبی مقابل میز آرایش بلند میشود و به سمت کمد لباسها میرود و آن را باز میکند. از بین روسرهای شالی، لاجوردی را انتخاب میکند و از مانتوهای مجلسی، آبی لجنی و نیز شلوار ساپورت جینکشی آبینفتی را میپوشد. از زیر درِ فندقی اتاق خواب، صدای آهنگ ” اینگونه متولد بشو” لیدی گاگا از باندهای السیدی شنیده میشود. به سمت درِ خروجی خانه گام بر میدارد و بلند میگوید: « ریما جان! مامانی! من زود میرم قصابی شاهین و بر میگردم. یه بار نری روی نردههای تراس؛ خطر داره. با اسباببازیهات، بازی کن تا من زود بر میگردم. باشه مامانی؟!» ریما که هنوز گوشهی لبش از صبحانهای که دقایقی پیش خورده، پنیری است؛ عروسک باربی را در بغلش میفشارد و می گوید:« باشه مامانجون.» رایحهی ادکلن ایوفوریا 2015 در فضای هال میپیچد که شراره در را میبندد. منتظر آسانسور میشود. در لابلای جمعیت آسانسور به سختی لول میخورد. طبقهی همکف از آسانسور خارج میشود. از مقابل نگهبانی بُرج میگذرد. به آرامی در پیادهروی خیابان مستوفی قدم میزند. از خط عابر پیاده خیابان عبور میکند و وارد پیاده روی سمت راست خیابان میشود. با چشمانش به تابلوی سردرِ یکی از مغازهها نگاه میکند که روی آن نوشته شده است:« قصابی شاهین» از لابلای چشمان عابرانی که ربوده است، میگذرد تا درِ شیشهایِ سکوریت قصابی را به داخل هُل میدهد و وارد آن میشود. *** ریما عروسک باربی را محکم روی زمین میکوبد و شروع به گریه میکند. نمیتواند دوری مامانش را تحمل کند. الان ساعتها گذشته ولی هنوز او نیامده است. قطرات اشک همچون مروارید بر روی صورت کودکانهی ریما جاری میشود و او پیدرپی فریاد میزند:« مامان! مامان جونم! پس کی میایی!… .» صدای زنگ در بلند میشود. اُمید همچون خون در رگهای ریما جریان و سریان پیدا میکند. دوان دوان به سمت در میدود و منتظر است تا مامان شرارهاش با کُلی خرید و خوردنی، وارد شود ولی نه! بابا محمدش است که خسته و کوفته از اداره آمده است. محمد کیف قهوهای خود را بالای کمد جاکفشیها میگذارد و به ریما نگاه میکند و میگوید: – سلام دختر گلم! دارم درست میبینم، گریه کردی؟ – باباجونم، مامان صب رفت بیرون ولی هنوز هم نیومده. – نگفت کجا میرم؟ – فک کنم گفت میرم قصابی شاهین. محمد که هنوز کفشهایش را در نیاورده است، ریما را در بغل میگیرد و سراسیمه به سوی قصابی میرود. انتظار جلوی درِآسانسور. ورود به لابلای جمعیت شلوغ آسانسور. خارج شدن در طبقه همکف. نگاه غیرمستقیم به نگهبان برج. قدمهای سریع در پیادهرو خیابان. عبور از خط عابر پیاده خیابان و رساندن خود و ریما به پیاده روی سمت راست. نگاه به تابلوی سردرِ مغازهای که روی آن نوشته شده است: «قصابی شاهین» ریما را که با دست راست بغل کردهاست، به بغل سمتچپ میآورد تا دست راستش خستگی درکند. قدمهایش را سریع میکند و درِ شیشهایِ سکوریت را به داخل هل میدهد و وارد قصابی میشود. به شاهین قصاب سلام میدهد و از او درباره همسرش شراره پرسوجو میکند. شاهین از سیگار مخدر سرطانزا کامی میگیرد و بعد از بیرون دادن دودش از دهان و جفت سوراخ بینی، اظهار بیاطلاعی میکند و با صدای تیغدار میگوید:« امروز اصن ندیدمش. اینجا نیومده. دیگه هم وقتمو نگیر و مزاحم نشو. فقط که من تووی این شهر دراندردشت قصابی ندارم؛ حتمن رفته یه قصابی دیگه.» محمد و ریما ناامید امیدوار بعد از قصابی، همه جا را دنبالش میگردند و به هر کسی فکرشان میرسد، زنگ میزنند. گوشی خود شراره که اصلن در دسترس نیست. ولی فایدهای نداره.انگار آب شده و در زمین فرو رفته است. روز، شب میشود و شب، روز تا ساعت 12 که محمد چاره نمیبیند جز این که از نیروی انتظامی کمک بگیرد. عکس شراره را بر میدارد و کفشهای ریما را به پاهای کوچکش میپوشاند و با هم به کلانتری 125 یوسف آباد مراجعه میکنند. ماجرای را با سروان حسین جمالی در میان میگذارد و با صدایی که دیگر نایی ندارد، میگوید: – شراره همسرم از صبِ دیروز که از خونه بیرون رفته تا الان برنگشته. به هر جا که فک میکردم، سر زدم و به همه دوستان و آشناهاش هم زنگ زدم ولی هیچ کسی خبری ازش نداره. دیگه نمیدونم کجا رو دنبالش بگردم و چیکار کنم! – وقتی میرفت، نگفت کجا میرم؟ – من که اون صب اداره بودم ولی دخترم ریما میگه که مامانش بعد از این که صُبُونَشو داده، گفته میرم قصابی شاهین و زود بر میگردم. سروان جمالی بعد از نیم ساعت سوالات مختلف از محمد، لبخندی به او میزند و از او میخواهد که به خانه برگردد و به تلاشهایش ادامه بدهد. به او قول میدهد که نیروی انتظامی تمام تلاش خود را برای یافتن همسر مفقودش انجام میدهند. بلافاصله سروان شخصن با تعدادی از همکارانش به قصابی شاهین میروند. الگانس پلیس آژیرکشان و با رقص نور قرمز، وارد خیابان مستوفی میشود. کنار خیابان میایستد. سروان جمالی با همراهانش به سمت مغازهای که سردرِ آن نوشته شده است:« قصابی شاهین» میآید و با قدرت درِ شیشه سکوریت را به داخل هُل میدهد. شاهین تا ماموران پلیس را میبیند مثل دزدی که دنیا را دزدیده است، از جا بلند میشود. سیگار مخدر سرطانزا را از روی لبها بر میدارد و در زیر سیگاری روی میز دَخل، لِه و خاموش میکند. سروان جمالی به او سلام میدهد و از او دربارهی خانم شراره ضیغمی میپرسد. شاهین که عرق از پیشانیاش جاری شده است و لرزش خفیفی در بدن پیدا کرده است، به سختی میگوید:« م م من خبری ازش ندارم. اصن نمیشناسمش.» سروان جمالی که ترس را به بخوبی در چشمان شاهین میبیند، شکش به او بیشتر میشود و از همکارانش میخواهد تا با دقت، قصابی را بگردند. خودش هم حکم تفتیش را نشانِ شاهین میدهد. شاهین خیلی عصبانی میشود و می خواهد تا ممانعت کند ولی چارهای ندارد. ماموران با دقت مغازه و زیر زمین را میگردند. فعلن هیچ چیز مشکوکی را هم پیدا نکردهاند. سروان هم خودش به آنها اضافه میشود و با دقت مغازه و زیرزمین را وارسی میکند تا اینکه به چرخ گوشت زیر زمین میرسد. قطرات خون اطراف چرخ گوشت توجه سروان جمالی را به خودش جلب میکند. ولی گوشت گوسفند کنار چرخ گوشت، شک او را بر طرف میکند. اما سروان ناامید نمیشود بلکه بر دقتش میافزاید که ناگهان چند تار مو زنانه بین تسمیهی لاستیکی چرخ گوشت، چشمانش را میرباید. با دقت به تار موها نگاه میکند. چند تار موی شرابی بنفش زنانه. بلافاصله دستور بازداشت شاهین را میدهد و شاهین را برای ادامه تحقیقات به کلانتری می برند. *** یک هفته بعد.اتاق بازجویی. ساعت 12:00. چند دوربین نصب شده در گوشه ی اتاق. یک میز چوبی بزرگ در وسط اتاق. یک لیوان یک بار مصرف تا نیمه پر از آب خنک. چند صندلی که روی یکی از آنها شاهین نشسته است و دستانی که دستبند زده شدهاند را مقابل صورت و روی میز گذاشته است و با چشمان بسته، در حال فکر کردن است. بر روی صندلی دیگر، دقیقن در مقابل او سروان جمالی به او خیره شده است و میگوید: – تمام شواهد و قراین علیه توست. به نفعته که حقیقتو بگی و با پلیس همکاری کنی وگرنه فقط جرمت سنگین تر میشه. خورشید تا ابد پشت ابر نمیمونه. اینو من بعد از 20 سال خدمت، بارها و بارها دیدم. شاهین دستانش را روی میز میاندازد و نگاهی به سروان جمالی میاندازد و سپس مثل انسانی که چارهی دیگری ندارد، شروع به اعتراف میکند: – دیشبِ اون روز، چون زنم تازه رفتهبود تور اروپا و حالا حالا هم نمیاومد؛ از فرصت استفاده کردم و از شب تا صب نشستم پای فیلمهای مبتذل. وقتی صب، سرکار اومدم هر زنیو میدیدم میخواستم بغلش کنم ولی از آبروم میترسیدم. هر زنی که مغازم میومد، هوایی میشدم. تا این که شراره اومد. وقتی یه نگاهی کردم به موهای خوش رنگ و لبهای قرمز و چشمان سرمه کشیده و ناخن بلند با لاک صورتی، اندام بیرون زده از مانتوی بخصوص مقداری از سینههاش که معلوم بود، دیگه نتونستم جلوی خودم بگیرم. به بهونهی نشان دادن گوشت بهتر، کشیدمش پُشت یخچال و بعد با تهدید کارد به زیر زمین بُردمش و مجبورش کردم تا بهم زنا بده. خیلی ترسیده بود، میلرزید حتی خودش رو خیس کرد ولی چاره جز تسلیم نداشت. بعد که کارم باهاش تموم شد، با خودم گفتم که اگه بره به پلیس بگه چی؟ پس تصمیم گرفتم بکشمش. با یکی از دستام محکم جلو دهانشو گرفتم و با دست دیگم، با کارد تند تند بهش ضربه زدم. گردن، شکم، پهلو. مثل گوسفند قربونی دست و پا زد و در حالی که دهانش را محکم گرفته بودم، مُرد. دوباره با خودم گفتم اگه کسی جسدشو ببینه و پیداش کنه چی؟ پس تصمیم گرفتم تا گوشتشو جدا کنم و قاطی گوشت گوسفندا، چرخ کنم و بفروشم. استخووناشو هم توو زیر زمین چال کردم.
با سلام بسيار داستان آموزنده و تاثير گذاري است. از اين كه اين موضوع را انتخاب كرديد و بسيار خوب، آن را به قلم كشيديد، سپاسگزارم. با تشكر
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.