خانه
داستان
داستان
نقد داستان
معرفی کتاب داستان
نامزدهای چهاردهمین دوره جایزه ادبی «واو» معرفی شدند
- 6 سال قبل
داستان ” او” | گلناز توکلیان
- 7 سال قبل
جلسه پرسش و پاسخ با «رضابراهنی»
- 7 سال قبل
برف | داستانی از محمد مظاهری
- 7 سال قبل
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
نقد ادبی
نقد ادبی
نشانهشناسی
خوانش ویدئوهایکوهای ونوس جلالوند | بردن شعر به قاب ویدئو | محمد آزرم
- 6 سال قبل
گرده افشانی روایی نوشته خلیل درمنکی (نقادی داستان خانه روشنان هوشنگ گلشیری)
- 7 سال قبل
اختراع دوبارهی تلفن: خواندیدنی، بازنامگذاری شعر دیداری | دکتر لیلا صادقی
- 9 سال قبل
بر دیدهی تشنهام تو دیدن باش | ترجمه شعر به تصویر | یدالله رویایی/عاطفه شفیعی راد | محمد آزرم
- 9 سال قبل
دیدن همه
دیدن همه
شعر
شعر
تحلیل شعر
معرفی کتاب شعر
الفما | “قصد از خوشا هراسها ” | شعری از روزبه کمالی
- 4 سال قبل
الفما | “نفسالامر” | شعری از روزبه کمالی
- 4 سال قبل
الفما | “عطرماه ” | شعری از آنیما احتیاط
- 4 سال قبل
الفما | شعری از محمد آشور
- 6 سال قبل
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
هنرهای تجسمی
طراحیگرافیک
تصویرسازی
نقاشی
طراحی صنعتی
مجسمه سازی
عکاسی
کاریکاتور
هنر و زبان
هنر چیدمان
هنر فرایندی
هنر اتفاقی
هنر زمینی
هنر ویدئو
هنر اجرایی
گرافیک با ریتم جاز/مروری بر پروژهی طراحی هویت بصری فستیوال آرت جاز KATOWICE | مهران سیدی
- 9 سال قبل
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
دیدن همه
شعر چندرسانه ای
شعر چندرسانه ای
الفما | دریا زدگی در متن/ یادداشتی از آنیما احتیاط بر «درمان دریازدگی» اثر غزل مصدق
- 6 سال قبل
الفما | شعر چندرسانه ای| درمان دريازدگی/ غزل مصدق
- 6 سال قبل
الفما | شعر دیداری از JAAP BLONK
- 6 سال قبل
الفما | شعر دیداری با عنوان KULO QUASI از JAAP BLONK
- 6 سال قبل
دیدن همه
معماری
معماری
نقد کتاب معماری
یادداشتی بر کتاب پرسشهای ادراک/پدیدارشناسی معماری، دکتر آزاده شاهچراغی
- 9 سال قبل
یادداشتی بر کتاب پرسشهای ادراک/ پدیدارشناسی معماری، به قلم دکتر محمد ضیمران
- 9 سال قبل
بررسی آثار منتخب پیتر زومتور با رویکرد پدیدارشناسی | مرتضی نیکفطرت، سیده صدیقه میرگذار لنگرودی
- 9 سال قبل
دیدن همه
دیدن همه
سینما | تئاتر
سینما | تئاتر
الفما | امر سوم: یادداشتی درباره نمایش “رژه کور” از گروه “دگره”/ محمد آزرم
- 7 سال قبل
الفما | لوح خشتی آنیما احتیاط و سینمای پرویز کیمیاوی | مبینا امیدی
- 7 سال قبل
پیرنگ های معماگون در سینمای معاصر | وارن باکلند | مهتاب صفدری
- 7 سال قبل
نظریه، متن و اجرای پست دراماتیک | دکتر فرشته وزیری نسب
- 7 سال قبل
دیدن همه
موسیقی
موسیقی
تحلیل موسیقی
در انتهای مسیر، جاده میلغزد!/ به بهانه انتشار آلبوم جدید گروه چارتار/سیامک قلیزاده
9 سال قبل
چرخه موسیقی از ازل تا ابد | سیامک قلیزاده/آنژلا والی
9 سال قبل
ماهیبزرگ؛ پرواز کن!/مروری بر آلبوم «داماهی» از گروه داماهی/سیامک قلیزاده/سینا چراغی
9 سال قبل
دیدن همه
دیدن همه
رویدادها
رویدادها
یک رسانه فرهنگی از اصفهان برای همه ایران
- 6 سال قبل
الفما | لوح خشتی آنیما احتیاط و سینمای پرویز کیمیاوی | مبینا امیدی
- 7 سال قبل
اجرای پاشیده کاری از گلاره ریحانی و سروش کریمی نژاد
- 7 سال قبل
دیدن همه
هزار و یک شب الفما
هزار و یک شب الفما
مجموعه سخنرانی های هزار و یک شب الفما
شعراجرایی | محمد آزرم – ونوس جلالوند/ همراه با نوشتاری از محمد آزرم
- 7 سال قبل
داستان خوانی شیوا ارسطویی | از مجموعه داستانخوانیهای جشن الفما
- 7 سال قبل
داستان خوانی محمد قاسمزاده | از مجموعه داستانخوانیهای جشن الفما
- 7 سال قبل
جشن الفما: پنجشنبه ۱۷ اسفند در باشگاه اندیشه
- 7 سال قبل
دیدن همه
دیدن همه
منو
خانه
داستان
داستان
نقد داستان
معرفی کتاب داستان
نقد ادبی
نقد ادبی
نشانهشناسی
شعر
شعر
تحلیل شعر
معرفی کتاب شعر
هنرهای تجسمی
طراحیگرافیک
تصویرسازی
نقاشی
طراحی صنعتی
مجسمه سازی
عکاسی
کاریکاتور
هنر و زبان
هنر چیدمان
هنر فرایندی
هنر اتفاقی
هنر زمینی
هنر ویدئو
هنر اجرایی
شعر چندرسانه ای
شعر چندرسانه ای
معماری
معماری
نقد کتاب معماری
سینما | تئاتر
سینما | تئاتر
موسیقی
موسیقی
تحلیل موسیقی
رویدادها
رویدادها
هزار و یک شب الفما
هزار و یک شب الفما
مجموعه سخنرانی های هزار و یک شب الفما
صفحه اصلی
داستان
داستان ” او” | گلناز توکلیان
داستان ” او” | گلناز توکلیان
در:
جولای 08, 2018
در:
داستان
چاپ
ایمیل
” او”
اول خودش را نديدم. ايستادنش را ديدم. شناختمش! كيوسك روزنامه فروشي برخيابان شريعتي. مي خواستم سيگار بخرم. زده بودم كنار. ديدمش ، پياده نشدم.
خود امير بود. تنها او مي توانست، دستها در جيب، به يك ديوار نامرئي اينجوري يله بدهد، يك كم قوز كند، سرش را اينطور پايين بگيرد و روزنامه هاي پهن شده كف زمين را از آن فاصله ، به دقت تيتر به تيتربخواند.
اگر سر برميگرداند، من را مي ديد. بعيدبود! امير به روزنامه كه مي رسيد ، انگار حل ميشد لابه لاي خطهاي بد تركيبش! چه قدر از روزنامه بدم ميامد. شده بودند هووهاي من. دلبركهاي هر روز يك جورش! صبح هايي كه مي رفتيم قهوه بخوريم، نيم ساعت اول مي نشست روبه روي من ، روزنامه اش را مي خواند! من او را نگاه مي كردم، او هم هوويم را. اعتراض ميكردم، قهوه خوري صبحها تعطيل ميشد تاچند وقت، تنبيه خاموش! آنوقت خودم بهش رو مي انداختم ، قول هم ميدادم كه دلخور نشم. بازمي رفتيم. بازمن حرص مي خوردم . ولي بعد نيم ساعت ، روزنامه اش را تا مي كرد، طوري من را نگاه ميكرد انگار خبر نداشته من پشت روزنامه نشسته بودم. لبخند كج وكوله اي ميزد و ميگفت؛” خوب !خبرهاي اين تو كه به درد من نميخوره! تو بگو چه خبر دخترخانوم؟!”
منم ضعف مي كردم. گور پدرنيم ساعت!
تو ماشين، برشريعتي هم ضعف داشتم. فشارم افتاده بودحتمأ. چرا پياده نميشدم؟ ميخواستم ازنزديك ببينمش. چندوقت شده بودكه نديده بودمش؟ اصلأ فكركردن نمي خواست! هفت سال وپنج ماه دقيق. توي يك شهر، يك منطقه زندگي ميكرديم و من نمي ديدمش. تازه با اينهمه دوست و آشناي مشترك كه عروسي مي كردند، نامزدي ميگرفتند، گالري ميگذاشتند، ختم ، تولد،… بازهم هيچ!
هفت سال و پنج ماه بود، هر روز كه ازخواب بيدار ميشدم، با خودم ميگفتم شايد امروز ديدمش. همين جوري، يك هويي. مثل همين كيوسك روزنامه فروشي!
نمي خواستم فقط من ببينمش. او هم بايد مرا ميديد. اون موقع ها از سر و شكل من خوشش مي آمد. زياد. الان چي؟ بهترم؟ بدترم؟
از روزهاي آخر كه با هم بوديم ،حتمأ بهترم. آن روزها به طرز رقت باري زشت شده بودم! عين مرده ها، زامبي ها! نه غذامي خوردم، نه مي خوابيدم. لاغر و بدتركيب. تمام صورتم پرشده بود ازخط و چين و چروكهاي ريز.
من را دعوا مي كرد. ميگفت؛” به خاطر من ، به خاطرهيچكس، باخودت اينجوري نكن! تازه من ازدخترهاي انقدر لاغر كه زير چشماشون بادمجونيه، مي ترسم!” خنده ام نميگرفت ازحرفهاش. اون روزها از هيچي خنده ام نميگرفت. همه اش زورمي زدم كه گريه نكنم، التماسش نكنم، همين. ميدانستم از دخترهاي لاغرزرزروي بي عزت نفس، حالش به هم ميخورد!
آينه ماشين را دادم پايين. آرايش نداشتم. اگر مدل اسكارلت اهارا، لپهامو نيشگون ميگرفتم، ازين مريض احوالي درميامدم؟ لپهام رنگ دار ميشد؟ نميشد! عينك آفتابي زدم. روسري ام را بو كردم. بوي عطرش نا نداشت. به بيني امير نمي رسيد! دلم ميخواست قبل ازخودم ، بويم را بشناسد.
آخر شب برايم پيغام داده بود؛” ديوونه شدم ازعطرت كه هست وخودت كه نيستى!” . سرشبش باهم رفته بوديم خيابانگردي. سردم نبود ولي امير زده بود به سرش كه اداي جنتلمن هاي دهه ي پنجاه هاليوودي را دربياورد. به اصرار ژاكتش را تنم كرد كه زار ميزد بهم. كلي هم به سروشكلم خنديد. ولي همان شد كه هميشه قبل از اينكه ببينمش، عطر را رو خودم خالي ميكردم. ازماشين پياده ميشد، دو تا پيس عطر ميزدم توي ماشينش تابوي من را بدهد. دلم پرميزد براي يك خرده ديوانه شدنش!
تمام كيفم را خالي كردم روي صندلي بغل. عطرنداشتم! شايد هم اينطوري بهتر بود. نه صبح دم كيوسك روزنامه فروشي، سروساده.
هنوز همان جور ايستاده بود. اگر سرش را كمي بالا مي گرفت ، مي توانستم موهايش را ببينم. بلند كه ميشدند، انگار هردسته اش بخواهد از يك وري برود، وحشي ميشدند. عاجز بود ازمرتب نگه داشتنشان. من دلم ميخواست دستم را بكنم لاي موهايش ، آرامشان كنم كه نميشدند. ميدانست چه قدر موهايش را دوست دارم. مي دانست چه قدر همه چيزش را دوست دارم. لپم را مي كشيد و مي گفت؛” چه خوبه كه تو اينجور عاشقمي!”
من ميزدم روي دستش و ادايش را در مي آوردم كه؛” چه خوبه كه تو اينجور ميميري برام!” .هيچي نميگفت ولي من ميفهميدم دوستم دارد. اسم من را گذاشته بود روي يكي ازقصه هاش. دختر داستان. ميگفت؛” شايد اسمت بركت بياره، كتابم چاپ شه، مردم از بس واسه دل خودم و خودت نوشتم!” چاپ شد. سال بعد كتابش جايزه يلدا را هم برد. همان موقع بود بهش پيشنهاد ازدواج دادم.
ذوق زده بود. نميتوانست آرام بگيرد. طول وعرض اتاق پانزده متريش را بالا و پايين ميكرد بلندبلند تمرين خواندن متني را ميكردكه قراربود موقع تقدير ازش، بخواند. رو تخت نشسته بودم. نگاهش ميكردم مثل هميشه. آرامتر كه شد پايين پام نشست و گفت؛” تو بگو. شيريني چي ميخواي؟” گفتم؛” شيريني عروسيمون!”
ده بارگفته بود؛” زندگي كه سر تا تهش يه شوخيه بي مزه اس، اگه ازدواج كني، يعني داري جديش ميگيري!” آن شب باز