پایش را گذاشت که بپرد. جوب گشاد شد. زمین جاخالی داد. با دو زانو افتاد وسط جوب. آب گلآلود پاهایش را خیس کرد. هنوز درست بلند نشده بود که نسرین دستش را کشید. آرنجش از فشار دست نسرین تقی صدا داد. سودابه گفت: – یواشتر میشکنه دست بچه نسرین یکی از آن نگاههای اون جوری کرد. گفت: – کله بابات تو آسمونه هوا رو نگا میکنی راه میری لیلا نگاهی به سر زانوهای زخمش انداخت. جوراب شلواری دانتلش سوراخ شده بود. نسرین دستش را بلند کرد که بکوبد وسط سر لیلا. سودابه دستش را در هوا گرفت. گفت: – ا ول کن توام راه به راه می زنی بچه رو سودابه آمده بود تا لیلا را ببرند پیش دکتر چشم. نسرین حوصله نداشت. میگرنش گرفته بود. سودابه که آمد چشم بند زده و افتاده بود روی تخت. به سودابه گفت: – روشن نکن چراغو بلند شد. در آینه نیمه تاریک خودش را نگاه کرد. صورتش را دید که پف کرده. سودابه گفت: – میخوای تو بخواب من ببرمش چند وقت بود که زمین جا خالی میداد. دفعه قبل لیلا با دایی عباس رفته بود پارک. وقتی افتاد دایی عباس بلندش کرد. بغلش کرد و گفت: – تو دیگه نمیخواد راه بری داییجون، این زمین بیشعوره. تا میای رد شی جا خالی میده لیلا پرسیده بود: جا خالی میده یعنی چی ؟ دایی عباس خندیده بود. از همان خندههایی که مارجون خیلی دوست داشت. آن وقتها که مارجون هنوز نرفته بود آسمان هر وقت دایی عباس میخندید مارجون فوت میکرد و صلوات میفرستاد و تسبیح میچرخاند. مارجون همیشه قربان صدقه دایی عباس میرفت. قربان صدقه لیلا هم میرفت. همیشه لیلا را بغل میکرد. محکم. میچسباند به خودش. ماچهای گنده میکرد و میگفت: – ننه تو عاشق داری؟ نسرین اصلا حوصله اینکه زمین جا خالی بدهد را نداشت. هر وقت لیلا میافتاد نسرین داد میزد. سودابه به دکتر گفت که لیلا خیلی زمین میخورد. دکتر پرسید: – خیلی یعنی چقدر؟ جمعه پیش رفته بودند چلوکبابی مثل همه جمعهها. آن وقتها که شهرام بود نسرین کاری به کار لیلا نداشت. لیلا میرفت، ماهیها را تماشا میکرد. ماهیها اسم داشتند. اسمها را لیلا برایشان گذاشته بود. یک ماهی بود که عینک داشت. لیلا اسمش را گذاشته بود سودابه. ماهی نارنجی که میامد پشت شیشه و لبهایش را میچسباند به لبهای لیلا اسمش خاله فهمیه بود. ماهی سیاه دراز ترسناک، شهرام بود. نسرین یک ماهی سفید خیلی خوشگل بود که زیاد طرف لیلا نمیآمد انگار حوصله نداشت وقتی شهرام ول کرد و رفت نسرین خیلی میگفت: – ولم کنید حوصله ندارم مار جون میگفت : پسر جوون از اول هم نمیاد که بمونه. طوری نشده حالا. نه بچه داری ازش. نه اسمش تو سجلته. آه دستانش را میمالید به هم خرده سبزیهایش را میتکاند در هوا و میگفت: – نه خانی اومده و نه خانی رفته نسرین حوصله نداشت. گاهی سیگاری روشن میکرد. پشتش را میکرد به مارجون. دود را از پنجره میداد بیرون و میگفت: – تا کی قراره بیان که نمونن؟ اون از پیرسگ اولی. اینم از شهرام مارجون سبزیها را دسته میکرد روی تخته. با ساطور له شان میکرد. سری تکان میداد و میگفت: – تا وقتی تو همینی نسرین سیگارش را محکم در زیر سیگاری میچرخاند. نگاهی در آینه به خودش میانداخت. دستی روی موهایش میکشید و بیآنکه به مارجون نگاه کند کیفش را بر میداشت و میگفت: – من رفتم حوصله این حرفا را اصلا ندارم روز چلوکبابی هم نسرین اصلا حوصله نداشت. اگر سودابه نمیآمد نسرین میخوابید . ناهار هم تخممرغ درست میکرد. سودابه گفت: – این بچه چه گناهی کرده، پاشو بریم یه هوایی هم به سرتو میخوره. تخممرغ چیه هر روز هر روز اول آنها رفتند بعد خاله فهمیه آمد. آرمان را هم آورده بود. لیلا آرمان را دید. ذوق کرد. هنوز خاله فهیمه نشسته بود که لیلا به پاهایش پیچید، دامنش را کشید و گفت: – خاله یه دقه بده من بغلش کنم آرمان را گرفت. رفت طرف صندلیاش که زمین جا خالی داد. پایه صندلی بیخودی آمد جلوتر و لیلا افتاد. آرمان از دستش ول شد. صندلی برگشت روی لیلا. آرمان زیر تن لیلا سرش را بلند کرده بود و میخندید. نسرین با لگد چند بار محکم کوبید به پهلوهای لیلا. فهیمه آمد لیلا و آرمان را بلند کرد. سودابه دوید جلو گفت : – چی شد بچه؟ لیلا شروع کرد به گریهکردن. آرمان پستانکش را از گردن برداشت. در دهان گذاشت و خندید. فهیمه دستی به سر و روی آرمان کشید و گفت: – چیزی نشده خدا رو شکر . آمد طرف لیلا .سرش را نوازش کرد وگفت: – گریه نکن خالهجون. جاییات که درد نگرفت نسرین سیگاری روشن کرد. لگد دیگری به لیلا زد و گفت: – کله باباش رو آسمونه دیگه. بچه رو بغل میکنه، هوا رو نگاه میکنه خبر مر سودابه پرید وسط حرف نسرین. گفت: – ا گاز بگیر زبونتو خب بچهاس دیگه. طوری نشد یه ذره اب بدین جفتشون بخورن فهیمه لیوان را گذاشت دم دهان آرمان. آرمان زبانش را مالید دور لیوان. فهیمه لیوان را داد به لیلا نسرین یک نگاه اون جوری به لیلا کرد. آب پرید در گلوی لیلا. گارسن آمد و گفت: – اینجا سیگار کشیدن قدغنه. بفرمایید تو تراس نسرین سیگارش را با حرص خاموش کرد. زیر لب گفت: – بمیر بابا قدغنه. سودابه دکتر را میشناخت. دکتر سودابه را برد کنار دست خودش. چشم لیلا را با چراغ قوه نگاه کرد. به نسرین گفت: – منحرف نمیشه چشمش گاهی؟ روز چلوکبابی غذا که آوردند لیلا نخورد. نسرین هم فقط یک تکه از کبابش را خورد. فهمیه هم اصلا غذا سفارش نداده بود. از وقتی احمد آقا رفته بود خاله فهیمه خیلی لاغر شده بود. مار جون میگفت: – چه میکنی با خودت دختر. شدی عین جنازه فهیمه فقط چند تا قند در استکان میانداخت. با قاشق کوچک طلایی هم میزد و سر میکشید. بیشتر وقتها جواب مارجون را نمیداد. گاهی مارجون صدایش میزد و میگفت: – دختر خود کرده را تدبیر نیست. من هیچی، چقدر سودابه بهت گفت مرد زندار بادبادک دنبالهداره. خاله فهمیه. بغض میکرد. آرمان را محکم بغل میکرد و میرفت به طرف اتاق تهی.مارجون عرق زیر غبغب گوشتالویش را خشک میکرد .سرش را بالا میداد و میگفت: – لاالهلله . بد بخت کردی خودتو و این بچه رو برنجها را یک بار در سینی جلویش پرت میکرد. بالا پایین. لنگان از جایش بلند میشد و میگفت: – گفتم که پاخوری داره. حالا تو هم بشین ور د ل نسرین، جفتی گیسهاتون سفید بشه و بچه بیبابا بزرگ کنین خاله فهیمه در اتاق تهی را میبست. لیلا از سوراخ کلید نگاه میکرد. خاله فهیمه آرمان را میگذاشت روی پایش. تکان تکان میداد. لالایی میخواند و گریه میکرد. از جعبه دستمالکاغذی بغل دستش میکشید. دماغش را میگرفت و باز گریه میکرد. آرمان که نبود. لیلا گاهی روی پای فهیمه میخوابید و تکان تکان میخورد. میدانست که الان خاله فهیمه دارد برای آرمان چه میخواند. دکتر روی چشمهای لیلا یک عینک گرد گذاشت. شکل عینک سودابه. یک شیشه انداخت این طرف.یکی آن طرف. دکتر شیشهها را زیاد کرد و هر بار از لیلا پرسید که (( انگشتهای این کدوم طرف را نشون میده؟ )) لیلا نشان داد. صندلی زیر لیلا چرخ داشت. لیلا دوست داشت بچرخد. اما نشد. دکتر گفت: -بیا پایین باباجون هر وقت زمین جا خالی میداد. لیلا یک جایش زخم میشد. لیلا خودش میدانست از وقتی مارجون رفته بود آسمان زمین خیلی بیشتر جا خالی میداد. مارجون که رفت آسمان همه لباسهای سیاه پوشیدند. لیلا را چند شب گذاشتند خانه سودابه. سودابه صبحها میرفت سر کار. لیلا میدانست که سودابه در بیمارستان کار میکند. آن وقتها که شهرام بود یک بار لیلا دلدرد گرفته بود و رفته بود بیمارستان سودابه. آنجا سودابه به او آمپول زد. اما لیلا اصلا دردش نیامد. سودابه قول داد که یواش بزند. سودابه که میرفت سرکار.لیلا میماند پیش عفتخانم. عفتخانم به جز سودابه بچه دیگری نداشت. سودابه همیشه میگفت: – منم پاسوز این پیرزن شدم عفت خانم مینشست روی صندلی چرخدار و بافتنی میبافت. گاهی برای لیلا قصه میگفت. لیلا عفتخانم را دوست داشت. فقط دلش نمیخواست صورتش را به او بچسباند. از خال کنار دماغ عفتخانم که یک موی دراز سیاه داشت بدش میآمد. سودابه به لیلا گفت که مارجون رفته آسمان. لیلا از نسرین پرسید: – مارجون رفته آسمون یعنی چی؟ نسرین ابرویش را با مو چین کند و گفت: – یعنی عمرش تموم شده. لیلا رفت کنار پنجره.آسمان را نگاه کرد. اما مارجون را ندید. گفت: – نیست که، کو پس؟ نسرین موچین را گذاشت زمین. از آن نگاه های اون جوری کرد و گفت: – پرده را بده کنار نور بیاد. بکنم این موی وامونده رو لیلا خیلی به آسمان نگاه میکرد. گاهی یک نورهای آبی لاغر میدید. مارجون که لاغر نبود. گرد و قلمبه بود. این را خاله فهیمه میگفت. آن وقتها که احمد آقا نرفته بود و آرمان هنوز نبود. مینشست کنار مارجون. کمکش میکرد تا سبزی و برنج پاک کنند و میگفت: – آخه چقدر کار میکنی گرد و قلمبه من لیلا آسمان را خیلی نگاه میکرد. بعضی وقتها انگار یک چیزی شکل مارجون رد میشد. اما آن قدر تند، که لیلا درست نمیدید. این جور موقعها زمین بیشتر جا خالی میداد و لیلا بیشتر میافتاد. این جور موقعها نسرین از آن نگاههای آنجوری میکرد. لیلا را کتک میزد یا نیشگونهای ریز میگرفت و میگفت: – باز دنبال کله بابات گشتی تو آسمون . زمین را نگاه کن بچه لیلا دنیال کله کسی نمیگشت. نسرین همیشه میگفت: – اون بابای قرمساقت که معلوم نیست الان کدوم گوریه لیلا از خاله فهیمه پرسیده بود که بابای قرمساق یعنی چی، کدوم گوری یعنی چی. خاله فهیمه گفته بود: – هیچی خاله یعنی بابای تو رفته مسافرت و حالا حالاها برنمیگرده لیلا اصلا بابا نمیخواست. کله بابا هم نمیخواست . اصلا کله باباش چه جوری رفته بود آسمان. پیش مارجون. گاهی نسرین می رفت بیرون و خاله فهیمه میرفت کوچه رفاهی. تور و تاج بخرد برای لباس عروسهایی کهدرست میکرد. خاله فهیمه تا به حال دوبار برای لیلا لباس عروسیدوخته بود. همان روز که لیلا و آرمان را گذاشته بودند پیش مارجون پای لیلا گیر کرد به دامن لباس و افتاد زمین. مارجون به زانوهای لیلا دواگلی مالید و چسب زخم زد. مارجون هر وقت تنها میشد به لیلا میگفت که ضبط را روشن کند. مارجون فقط همان یک نوار را دوست داشت. خودش هم همراه نوار میخواند. تا خانمه میگفت: خاموش و سرده بیتو این کاشونه ما، مارجون پشتش را میکرد به لیلا چادرش را میکشید روی صورتش. با گوشه چادر خیسی چشمهایش را پاک میکرد. لیلا میدانست که مارجون دارد گریه میکند. لیلا هم گاهی ملافه رامیکشید روی سرش. مثل مارجون. مینشست رو به پنجره و آسمان را نگاه میکرد. دکتر نشست پشت یک میز بزرگ. به لیلا گفت: -سرت گیج نمیره باباجون؟ نگاه لیلا افتاد به نسرین. سودابه گفت: – خاله زمین نمیچرخه وقتی راه میری؟ لیلا جواب نداد. دکتر کاغذ را داد دست نسرین. گفت: – نمره چشمش خیلی بالاس. عینکش را هر چه زودتر بگیرید.
من با نثر خانم ابراویز به واسطه کتاب زیبا شون فردا داستان بهتری خواهم نوشت آشنا بودم ، ویکی از علاقه مندان کارهاشون ، این داستان هم مثل داستانهای دیگه نویسنده نثر قوی و.داستان گیرایی داره براشون آرزوی موفقیت می کنم
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.