زن چایش را مینوشد. هنوز سرش گیج میرود. انگار یک تکه از زندگی گیر کرده توی گلویش و سنگینی دنیا و آدمهایش افتاده روی شانههای او. مایع داغی از نرمه گوشهایش شره میکند روی گردنش و آن را میسوزاند. مرد کتاب را میگذارد جلوی زن. «رفتم ثالث کتاب بخرم اینم برای شما خریدم.» رنج های ورتر جوان که تصویر کلاسیک زن و مردی را بر سینه دارد، مینشیند بر دل زن. قلب مرد از زیر پیراهنش بالا و پایین میپرد.مثل یک بچه شیطان که پا میکوبد روی زمین. «آه لوته! میبینی کار من ساخته است. من بیشتر از این تاب نمیآورم.» چشمان مرد پر از تمناست. انگار یک پرنده در آن زندانی باشد و بخواهد بال بزند و بیرون بپرد. « من تسخیر شدم. تسخیر. فقط اینو میتونم بگم. حسی که بهتون دارم رو نمیتونم وصف کنم. اون کتاب حرف دل منو میزنه.» زن چایش را مینوشد. به مرد نگاه میکند. به دندان های کج و کوله و زردش که زیر تودهای از گوشت پنهان شدهاند و بین مخرج های الف و چ و دال خود را بیشتر نشان میدهند. به حرفهای مرد گوش میدهد. هیجانی شدید توی قلبش موج میزند. حس عجیبی دارد. هیچ وقت فکر نمیکرد یک روز اینجا روبروی این مرد بنشیند و چای بنوشد. مرد زبان میریزد. انگار که ورتر از کتاب بیرون زده باشد و در خیابان انقلاب توی یک کافه با صندلی های لهستانی قدیمی روبرویش نشسته باشد. ساده و بیغلوغش. پتو را میکشد روی سرش. قلبش تند میزند. به مرد میاندیشد. به جوان بدلباسی که یک روز بدون اینکه در بزند توی دلش خانه کرد. گوشهایش تیر میکشند. کمی الکل سفید به نرمه گوشهایش میزند و با پماد تتراسایکلین چربشان میکند. میرود کنار پنجره. پرده زرشکی زریدوزی را که آغشته به بوی بازار عبدلآباد است کنار میزند. پردهای که سه ساعت پرسه زد تا انتخابش کند. هنوز صدای خستگیاش را از میان چین سوزنیها میشنود. به روبرو نگاه میکند. به کتابخانهای که آرام و سرگران نشسته توی کوچهای طولانی که حالا جزئی از اسرارش شده. به مرد حسودیاش میشود. به اینکه هروقت دلش بخواهد میتواند سری به آنجا بزند و توی کتابها غرق شود. «اوه چقدر ته سیگار! تو کشیدی؟» مرد زن را از پشت در آغوش میگیرد. صورتش را میان موهای مواج او میچرخاند و بو میکشد. «نه! بچهها کشیدن. چند بار گفتم آشغالاشو نریزین جلوی پنجره.گوش که نمیدن. من که دیگه سیگار نمیکشم.بوش شمارو اذیت میکنه.» زن برمیگردد رو به مرد و زل میزند توی چشمانش. مرد محکم بغلش میکند. «گفتم شاید واسه کفترا ریختی.کفترا که فیلتر سیگار نمیخورن.براشون دون بریز بدجنس.» مرد مینشیند روی صندلی کنار پنجره. زن هم روی پاهایش. صدای قلب مرد میپیچد توی گوش زن. «بگو که ولم نمیکنی. اگه بری من چیکار کنم؟ فکر نمیکردم بشه یه زنو اینطوری دوست داشت.» زن دستانش را حلقه میکند دور گردن او. «فعلا که هستم. به بقیهش فکر نکن. الان که با همیم. به تهش فکر نمیکنم اصلا. منم فکر نمیکردم یه روز اینجا باشم. باورم نمیشه. اولین بار که دیدمت تو خوابم نمیدیدم یه روزی با هم باشیم. یادته؟» مرد چشم میدوزد توی چشم زن. پر از التماس نگاهش میکند. بغض مینشیند بر گوشه لبانش که با حرکتی ممتد تکان میخورند. « عه ناراحت نشو دیگه دیوونه. من الان اینجام. پیشتم.» گر میگیرد و پتو را کنار میزند. چشمش میافتد به عروسک کاموایی دراز و بدقیافه که چنگ زده به میخ روی دیوار. اولین هدیه تولد مرد به او. «وای این چه بامزهس.خیلی خوشگله. پاهاشو ببین.» مرد که صورتش سرخ شده پاهای کاموایی دراز عروسک را جمع میکند و با احتیاط توی کیسه میگذارد. «باعث شرمندگیه دیگه.اصلا در حد تو نیست این هدیه. دیدم خیلی شبیه خودمه، خریدمش.همین طوری بیریخت مثل من. ببین موهاشو. عین منه. دماغ کوفته شو ببین. درب و داغونه مثل خودم.لاغر و دراز. اسمش آقا عبدلیه. حواست جمع باشه. جاسوس منه. هر کار کنی بهم میگهها.» زن مرد را در آغوش میگیرد. «تو خیلی هم خوبی. تو دوست خوب منی. صاف و ساده. من بیشتر از این نمیخوام.» یک قطره اشک از گوشه چشمش شره میکند روی گونهاش. سر میخورد و گوشه لبش پخش میشود. به مرد فکر میکند. به این چند سال. به خودش که هیچ وقت نتوانست از ته دل راضی به بودن با مرد شود. دوستش داشت اما حس خوبی از این با هم بودن پیدا نمیکرد. دلسوزی غریبی نسبت به مرد داشت. فکر میکرد رفتنش به او لطمه میزند. انگار منجیاش باشد. منجی جوان بیکار بیپولی که فقط کتاب میخواند. «نمیدونم چه کار خوبی کردم تو این دنیا که تو نصیبم شدی.این الکی نیست ها. اینکه با من هستی واسم یه دنیاست.اونم با من، من چپرچلاق.» سوزش عمیقی روی نرمه گوشش حس میکند. گوشهایش مثل چوب خشک شدهاند. متورم و دردناک. «گوشامو سوراخ دوم کردم. واسه گوشوارهای که برام خریدی.» الکل پوست از هم گسیخته گوشش را میسوزاند. به سوراخ متورم گوشش نگاه میکند و زخمیکه در نرمترین بخش تنش نشسته. یاد گوشوار چهار گلش میافتد که گوشه صندوقچه افتاده. گوشواری که درست یک ماه قبل در روز تولدش از مرد گرفته بود. «خیلی وقته یه هدیه درست و حسابی بهت ندادم. دو گرم بیشتر نیست. شرمندهام.» یک آن چیزی در دلش فرو میریزد. گوشیاش را برمیدارد و قسمت موزیک را میگردد. تند تند. بالاخره گیرش میآورد. دکمه پخش را میزند. «این شعرو خودم گفتم. با صدای خودمه. اسمشو گذاشتم شبهای روشن. شبهای من روشنتر از داستایفسکیه. گوش کن. واسه توست این. فقط واسه تو.» مرد همراه با موسیقی غمگینی شعر میخواند. از دختری میگوید با گیسوان رها شده برشانه. قرار است شبی طولانی را با هم شعر بخوانند. در خانهای بزرگ، قبل از طلوع صبح، قبل از بیدار شدن آدمها. فریادهای موسیقی سوزناک است. انگار دنیا یک شب طولانی است که تقسیم شده بین زن و مردی در یک خانه بزرگ. آنجا پترزبورگ با عرض جغرافیایی زیاد نیست که شبهای تابستانش تا صبح روشن باشد. آنجا خانه ای بزرگ است در عمق زمستان. در شبی تاریک که بخار دهان آدم ها در هوا شکل های هندسی میسازند. مرد دستان سرد زن را با شعر گرم میکند. تنش داغ میشود و نفسش چنگ میزند به سینهاش و رها نمیشود. دستش را میبرد روی گزینه حذف. صدای مرد ناگهان در پس زمینه موسیقی آرام میگیرد و خانه بزرگ محو میشود. دست میکشد به گیسوانش که حالا به خاطر مرد بر شانه هایش رها شدهاند. «من نمیتونم. اول بهت گفتم آره اما این چند روزو فکر کردم. خیلی فکر کردم. واقعا نمیتونم. تو مرد خوبی هستی خیلی خوب اما ما نمیتونیم با هم باشیم. نمیشه. من این جوری ام. ترجیح میدم تنها باشم. دوست ندارم با کسی باشم. آخرش که چی.» حرفهای آن روزش به مرد توی ذهنش میچرخند و میچرخند و ناگهان با سرگیجه ای داغ در سرش سرنگون میشوند. ساعتش زنگ میزند. وقت خوردن آنتی بیوتیک است. آنتی بیوتیک بی بخاری که هیچ دردی از گوش بی گوشوارش دوا نمیکند. با خودش فکر میکند مگر آنتی بیوتیک ها میتوانند تنهایی یک پاییز وحشی را پر کنند. به زحمت از روی تختش بلند میشود. این چند روز تمام استخوانهایش تیر کشیده و به سوی قلبش نشانه رفتهاند. قلبی که تمام حجمش را مردی گرفته بود ساده پوش و ساده دل که هیچ وقت نتوانست بفهمد چقدر دوستش دارد. حسش بین دوست داشتن و دلسوزی بلاتکلیف مانده بود. «آه لوته… کاش خوشبختی آن را داشتم که در راه تو بمیرم. خود را فدای تو کنم.» کشوی فریزر را میکشد بیرون و ظرف یخزده را برمیدارد. انگشتانش میسوزند. در ظرف را باز می کند. توده یخ بسته سبزی و گوشت و لوبیا دلش را به هم میزند. در ظرف را میبندد و میاندازدش توی سطل زباله. ظرف را هفته پیش مخصوص مرد خریده بود. «واست قورمه سبزی گذاشتم کنار. اولین فرصت برات میارم.» «بهتره این رابطه خاصمون رو تموم کنیم.» این جمله مدام میکوبد توی قلبش. تکلیف یک ارتباط چندساله در یک جمله روشن شده بود. خیلی زود پیامک مرد را پاک کرده بود. زن هیچ مخالفتی نکرده بود. فقط میان بهت و حیرتی که اندامهایش را یک آن فلج کرده بود توانسته بود دلیل این کار را بپرسد. «توی این دو روز به این نتیجه رسیدی؟ما که مشکلی با هم نداشتیم.» هیچ توجیهی برای رفتار مرد نداشت. به نظرش مرد ناجوانمردانهترین راه را برای تمامکردن ارتباطشان انتخاب کرده بود. قلبش تند میزند و تنش گر میگیرد. عرق از رستنگاه موهای تنش بیرون میزند. یاد صبحی که پیامک را خواند دیوانهاش میکند. در دستشویی به خودش آمده بود. زنی با چشمانی گود رفته و حیران در آینه به او زل زده بود. نمیتوانست چهره زن توی آینه را تشخیص دهد. مات و مبهوت با زن توی آینه حرف میزد. باورش نبود. رفتار مرد را نمیفهمید. غرورش شکسته بود. تکه تکه شده بود و حالا زن توی هر تکه قسمتی از صورتش را میدید که هر لحظه به شکلی درمیآمد. به محبتهایش به مرد فکر میکرد. مردی که یک روز جانش را برایش میداد و سطر سطر کتاب موردعلاقه ش را به زن هدیه میکرد. «ویلهم! قلب ما اگر از عشق خالی باشد چیست؟ چیست فانوس خیالی خالی از نور.» شاید سرنوشت غمانگیز ورتر بود که زن را میترساند و به جانب مرد میکشید. «تپانچهها پرند. ساعت دوازده است. دیگر وقتش فرا رسیده است. لوته! لوته! خدا نگهدار.» گیج است و حیران. مثل کبوتری که ناگهان بخورد به شیشه پنجره و سقوط کند و فقط بتواند بین زمین و هوا خودش را نگه دارد و آرام آرام بال بزند و برگردد طرف پنجره. روی درگاهی که مینشیند، از پشت پردهای زرشکی زریدوزی سایه مرد را میبیند ایستاده در میانه اتاق. با همان تن نحیف و کمر باریک. کمر مرد عجیبْ باریک بود. این را وقتی یک شب کنار او خوابیده بود به چشم دید. مرد پشت به زن خوابیده بود و او از خوف جای غریب خواب نداشت. صدای باد و قژقژ در آهنی باغ نمیگذاشت خواب به چشمش بیاید. در آن فضای نیمه تاریک چشمش افتاد به کمر باریک مرد. مبهوت پنجهاش را نزدیک برد و اندازه گرفت. فقط یک وجب بود. فکر کرد که آیا میشود به یک وجب تکیه کرد. اما زود پشیمان شد و دستش را گزید. روح بزرگ مرد برای زن کافی بود. «شبهای روشن میخونی؟» لحن زن پر از کنایه است. مرد که سعی میکند توی چشمان زن نگاه نکند کتاب را به طرف او میگیرد. «این مال توست. میخوام بدونی این کتاب حرف دل منو میزنه. تو این مدت تو به زندگیم رنگ دادی. هیچ وقت مهربونیت رو فراموش نمیکنم.» کافه خیابان انقلاب و صندلیهای لهستانی کهنه اطراف سر زن چرخ میزنند. کتاب را باز میکند. توی این چند روز نگاهش نکرده است. در صفحه اول خط زنانه مرد به چشم میخورد. «شبهای روشن من آن روز صبح به آخر رسید.» حس میکند در یک صحنه تئاتر است. صحنهای که هیچ نقشی در آن ندارد. یکهو از جا بلند میشود و در کتابخانه دنبال اولین هدیه مرد میگردد. کتاب گوته را باز میکند و به یادداشت اول کتاب نگاه میکند. «مرا به زیادهرویام سرزنش کرده است.» قلبش تند میزند و هیچ تصوری از حال مرد ندارد. حس غمگینی به وجودش چنگ میزند. از اینکه نه لوته بوده و نه ناستنکای شبهای روشن دلش میگیرد. بیآنکه بخواهد رفته بود توی جلد زنانی که هیچ شباهتی به او نداشتند. مرد را تصور میکند در لباس ورتر و جوان رویاپرداز شبهای روشن. لباس به تنش زار میزند. گوشهایش تیر میکشند و مایع زردی از ترکهای لاله گوشش میزند بیرون. پوست گوشش میسوزد. صندلی را میکشد سمت دیوار و رویش میایستد. آقا عبدلی را که مدتهاست چسبیده به سینه دیوار و تکانی به خودش نداده پایین میکشد. عروسک با پاهای دراز کاموایی که نای ایستادن ندارند سرنگون میشود کف اتاق. زل میزند به موهای سیاه کاموایی که ریخته روی صورتش. از روی صندلی پایین میآید. دو کتاب هم شکل را برمیدارد. دو کتاب جمع و جور عاشقانه که به چاپهای چندم رسیدهاند. نگاهی بهشان میاندازد و میرود طرف آشپزخانه. لحظهای مکث میکند و برمیگردد به اتاقش. کتابها را میگذارد توی کتابخانه در قفسه کتابهای کلاسیک.گوشهایش همچنان تیر میکشند.
منتشر شده در سایت لیلا صادقی، اسفند 93
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.