سرو صدایشان حیاط را برداشته بود. اشکان فریاد زنان به دنبال سارا میدوید. ماهان روی پلهها نشسته بود. صدایشان که بلند میشد، سرش را بالا میآورد و تماشایشان میکرد. صدای جیغ سارا را که شنید، ایستاد. مدادهای رنگیاش، مانند واگنهای قطاری الوان از پله ها سرازیر شدند پایین. ماهان چشمهایش را باز کرد. هنوز در این اتاق سردو سفید و بیروح بود. پیچ تخت فنری را چرخاند تا بتواند بنشیند. سینی صبحانه روی میز کنار تختش بود. انگشتش را روی دیواره سرامیکی آن گذاشت. هنوز داغ بود. احتمالا چند دقیقه پیش برایش آورده بودند نمیدانست صدای باز و بستهشدن در او را از خواب پرانده یا فریاد بلند سارا که پژواکش هنوز در گوشهایش باقی بود . پشتش را صاف کرد تا راحتتر بتواند از پنجره کنار تختش، خیابان را تماشا کند. بیدرنگ چشمش به کرکره مغازه آن طرف خیابان افتاد. یکی از سرگرمیهای هر روزش خواندن عبارات مضحک و بعضا رکیک روی آن بود. تا دقایقی دیگر کرکره تا نیمه بالا میر فت. صاحب مغازه با سطلی پر از آب و کف بیرون میآمد با اسفنج زرد چرکی کرکره فلزی را میشست و میرفت داخل. در این مدت هرگز ندیدهبود کرکره فلزی تماما بالا رود. هر چقدر هم از روی تخت سرک میکشید بیهوده بود نمیتوانست داخل مغازه را ببیند. در طول روز اگر پنجره باز میماند صدای جوشکاری را میتوانست بشنود. هنگام ظهر، صاحب مغازه از زیر کرکره پدیدار میشد. به این سمت خیابان میآمد همانجایی که اتاق اوقرار داشت. حدود ربع ساعتی بعد با پاکتی که عکس خروس داشت برمیگشت داخل مغازه. حوالی غروب نور زردرنگ کم جانی از زیر کرکره فلزی به داخل خیابان سرک میکشید و صدای چکش زدنهای متوالی به زحمت از میان صداهای دیگر عبور میکرد و میآمد این سمت خیابان. زیر پنجره نیمه باز اتاق بیمارستان. جایی که ماهان پانزده روز طاقت فرسا را گذرانده بود. تقهای که به در خورد نگاهش را از روی کرکره فلزی پرتاب کرد روی در چوبی .اول صورتی خندان پدیدار شد و بعد روپوشی سفید رنگ. یاد سرک کشیدنهای سارا افتاد. هر روز که ازسرکار به خانه برمیگشت. اول سر و گردن سپیدش میآمدند داخل . سلام کشداری میکرد و پالتو مخملی مندرساش را میانداخت روی صندلی کنار بخاری و از سرما شکایت میکرد. بینیاش قرمز بود و گونههایش بنفش کمرنگ. ماهان دستهای سرد سارا را میگرفت .آنقدر که ناخنهای بنفش کبود دوباره صورتی شوند. پرستار دست ماهان را گرفت سر سوزن را با احتیاط وارد رگ نمود و استوانه پلاستیکی سرم را روی میله آویزان کرد. ماهان سرش را چرخاند سمت پنجره. اسفنج زرد چرک داشت روی سطح کثیف فلز بالا پایین میرفت. جلوی مغازه چشمش به زوجی افتاد که دست در دست هم از پیاده رو میگذشتند. وقتی با سارا بیرون میرفتند همیشه یک لنگه از دستکش بنفش رنگش را به دست میکرد دست دیگرش همیشه در دست ماهان بود. بعد از رفتن پرستار ماهان از تخت پایین آمد از پنجره پایین رانگاه کرد. لکه قرمز مات هنوز سرجایش بود. روز اول به کدری الان نبود براق بود و احتمالا گرم. بعدازظهر بود که به ناگاه از خواب پریده بود. قلبش با شدت در سینه میکوبید. صدای بوق و آژیر خیابان را برداشته بود. پرستار بازکردن پنجره را قدغن کرده بود. با این حال ماهان به سختی از تخت پایین آمد سینهاش هنوز خسخس میکرد. پنجره را باز کرد. کنار پیاده رو مردی روی زمین افتاده بود با لکهی قرمز برزگی اطراف سرش. چند مرد و زن سفیدپوش جمعیت را کنار زدند و مرد را گذاشتند داخل برانکارد. چند دقیقه بعد هم دو مامور شهرداری آمدند و کف خیابان را شستند. فشار آب، خونی را که همانند دکمهای قرمز به سطح سیاه آسفالت دوخته شده بود شکافت و به جوی باریک کنار جدول برد. جریانی از خونابه، نیم دایرهای با ته رنگ قرمز براق مانند رد قلموی آبرنگ، گرفت به کناره جدول سیمانی پیاده رو و همانجا خشک شد و مات. ماهان یک ماه قبل را به خاطر آورد. روزی که میخواست با چشمان بسته از آن خیابان شلوغ و پرتردد بگذرد و هرگز به آن سمت خیابان نرسد. درست در لحظه شنیدن صدای گوشخراش بوق اتومبیلی که به او نزدیک میشد و گمان میکرد که او را به خواستهاش میرساند. عابری او را کشیده بود کنار. خط ترمز اتومبیل ، روی سیاه خیابان را خط زده بود. چند نفری دورش را گرفتند. یک نفر برایش نوشیدنی شیرینی آورد و او را رساند خانهاش. صبح همان روز بود که رادیو خبر را اعلام کرد. تمامی مسافران شهر ساحلی زنده زنده سوخته بودند. یک هفته بعد در مراسمی نمادین که شهرداری برگزار کرد خانوادههای داغدار مشتی خاکستر بر آب ریختند و یک هلیکوپتر خاکی رنگ، روی دریا ، درست همانجایی که هواپیما منفجر شده بود را گلباران کرد. ماهان برحلاف بقیه پس از مراسم سوگواری، شهر ساحلی را ترک نکرد. یک سوئیت نقلی کنار دریا اجاره کرد و همانجا ماند. روزها نور خورشید بر بستر دریا میتابید و خاکستر سرد سارا را گرم میکرد. اما شب دریا سرد میشد. ماهان آتشی جانانه کنار دریا بر پا میکرد.یک تکه چوب بلند برمیداشت آنرا در لنگه دستکش بنفش سارا فرو میبرد و مانند پرچم تکانش میداد. یک دستش را در آب فرو میبرد، آب دریا سرد بود. هیزم بیشتری در آتش میریخت . آب دریا هنوز سرد بود. یک روز اشکان که از اقامتش در شهر ساحلی خبر داشت به دیدنش آمد. ماهان را تکیده و لاغر با صورتی اصلاح نکرده در حالیکه بوی عرق بدی از او به مشام میرسید روی کاناپه یافت. دور و برش پر از بطریهای خالی بود و جا سیگاری روی میز از ته سیگار انباشته.اشکان ظرفهای کثیف را که داخل سینک تلنبار شده بودند شست. بطریهای خالی را در جعبه مخصوص مواد بازیافتی گذاشت. آبگرمکن را روشن کرد و ماهان را به اصرار به حمام فرستاد. ساعتی بعد ماهان با ظاهری مرتب روبروی دوستش نشسته بود. اشکان کلی حرف زد از امید از گذشت زمان از زندگی دوباره و کلی چیزهای دیگر ی که از نظر ماهان هیچکدام واقعیت نداشتند و زاییده ذهن یک مشت انسان خرافاتی بودند برای ماهان صحبت کرد. در آخر یک بسته قرص به ماهان داد: ضد افسردگیه. شبی یه نصفه برو بالا. حالتو جا میاره. بعد رفتن اشکان، ماهان که از فرط بیخوابی و خستگی به تنگ آمده بود. همزمان دو قرص را با یک بطری آب معدنی که اشکان برایش آورده بود مصرف کرد. و بنا به عادت هر شب مهیای رفتن شد. آن شب آتش بزرگی در ساحل بر پا کرد.دستکش بنفش را از جیبش درآورد و بر سر یکی از چوبها که از بقیه بلندتر بود زد. و برای دریا دست تکان داد. ناگهان در میان آب چشمش به لنگه دیگر دستکش افتاد. ماهان ایستاد. اشتباه نمیکرد. دستکش بنفش از میان امواج بالا آمده وبرایش دست تکان میداد.ماهان چند قدم جلوتر رفت لبههای شلوار جیناش خیس شدند. دستکش بالاتر آمد و بازوی سفید رنگ سارا از زیر آب بیرون زد. شلوار ماهان تا زانو خیس آب بود. آسمان پر از هواپیماهای کوچکی بود که منفجر میشدند و میافتادند داخل آب. ماهان دستش را حائل سرش کرد تا لاشههای سوخته روی سرش نیفتند. حال روی سطح آب پر از دستکشهای بنفشی بود که برای ماهان دست تکان میدادند. ماهان خودش را به داخل آب انداخت. زیر آ ب پیکر سارا را دید که همچون پری دریایی دراعماق دریا اینسو و آنسو تاب میخورد. دست بدون دستکش را گرفت. سرد بود سرد سرد. بینیاش قرمز بود و گونههایش بنفش کم رنگ. صبح روز بعد چشمهایش را که باز کرد روی تخت فنری بود و چشمان متعجب پرستار به او خیره شده بودند. آن شب اشکان نگران شده و بازگشته بود. ماهان را دیده بود که فریاد زنان به میان دریا میرود و به موقع نجاتش داده بود. ماهان سراغ سارا را گرفت. پرستار شانههایش را بالا انداخت و پزشک را صدا زد. صفحه سرد و گرد دیافراگم را که روی سینهاش بالا پایین میر فت را دوست داشت. با یک دستش پتو را از رویش کنار زد. دلش میخواست از جا یخی یخچال چند تکه یخ بردارد بگذارد روی پیشانیش. پزشک درجه را از زیر بغل ماهان بیرون کشید. خط آبی رنگ تا بینهایت بالا رفت. پرستار به نگرانی به چهره ماهان چشم دوخته بود. قضیه تنها یک غرق شدن ساده نبود . ماهان ذاتالریه کرده بود. در این چند هفتهای که از مرگ سارا میگذشت بارها خواسته بود خودش را راحت کند حتی یک بار از پل عابر پیاده تا کم خم شدهبود اما اکنون این مرگ بود که به تعقیب او همت گماشته بود. هر روز پشت شیشه اتاقش میایستاد و برای ماهان دست تکان میداد. و هر روز صبح که ماهان از خواب بر میخاست رد انگشتان مرگ را روی شیشه اتاق میدید. سینهاش میسوخت و نفسهایش صدای خشکی میداد مثل صدای خشخش برگها زیر پای رهگذران. رنگ سیمایش به زردی گراییده بود . پیکرش در آغوش پاییز داشت خزان میکرد. یک روز ماهان حس کرد کسی کنارش ایستاده. مرگ بالاخره به بالیناش آمده بود. دستش را روی پیشانی ماهان گذاشت. جریانی از حرارت در تمام بدن ماهان جوشید. به زحمت از جایش برخاست. مرگ را کنار زد و پنجره را اندکی گشود. باد سردی که به صورتش خورد حالش را جا آورد. پس از چند لحظه اطرافش پر از سفید پوشهایی شد که سراسیمه اینطرف و آنطرف میرفتند و ماهان دید که یکی از سفیدپوشها پنجره را محکم بست و کرکره را پایین کشید. در بامداد روز چهاردهم که چشمهایش را گشود هیچ ردی روی شیشه اتاقش ندید. کرکره پنجره بالا بود. صدای نفس هایش دیگر برگ ها را لگدمال نمیکرد.آن روز او را برای پیاده روی به حیاط بیمارستان بردند و حتی توانست بنشیند و یک فصل از کتابی را که اشکان برایش آورده بود بخواند. مرگ دیگر به ملاقاتش نیامد. امروز روز آخری بود که در بیمارستان میماند. صفحه آخر کتاب را که خواند پزشک برای آخرین بار به ملاقاتش آمد. برگه ترخیص حکم آزادیش از زندان را داشت. زندانی با بویی گس و تلخ. ماهان به محض خروج از بیمارستان. چشمش به کرکره فلزی افتاد که تا نیمه رنگ شده بود. به جای اسفنج زرد رنگ چرک قلموی سبزرنگی روی آن بالا پایین میرفت.پایینتر از چهار راه چشمش به مرکز خرید چند طبقهای افتاد که شب قبل با آتش بازی تماشایی و زیبایی افتتاح شده بود. به ساعتش نگاه کرد هنوز چند ساعتی به پروازش مانده بود. بدش نمیآمد چند ساعتی را آنجا وقت بگذراند.ماهان چشمهایش را بست یکی از دکمههای آسانسور را فشار داد. پس از چند لحظه آسانسور ایستاد. همهمهای از پشت در به گوش میرسید. دربهای کشویی از هم باز شدند و خرس پشمالویی به خیال اینکه کودکی پشت در است به ماهان خوش آمد گفت. پس از مدتها لبخندی گر چه کم رنگ به لبهایش نشست. اطرافش پر از کودکان قد و نیم قد بود. سوژههای همیشگی تابلوهای نقاشیاش اطرافش جست و خیز میکردند. صدای موزیک بازیهای مختلف درهم پیچیده بود. و همه جا پر از خرسهای پشمالو رنگارنگی بود که با بچهها عکس میانداختند. بیشترین سر و صدا مربوط به بازی قطار بود. مامور بازی کودکان را یکی یکی سوار واگن ها میکرد و کمربند ایمنیشان را میبست. بعد به سمت پنل کنترل رفت و دکمه آبی براقی را فشار داد. صدای سوت قطار بلند شد و به دنبال آن فریاد شادی کودکان و همهمه و خندههایی ممتد. ماهان چشمهایش را بست.صدای خنده اشکان و داد و فریاد سارا را میان آن همه قیل و قال تشخیص داد. اشکان سارا را به روی زمین انداخته بود و مصرانه سعی در گرفتن کلوچه مربایی سارا داشت که یکی از خیرین به او داده بود. سرو صدایشان حیاط نوانخانه را برداشته بود. مدیر نوانخانه از پشت پنجره سر همهشان فریاد کشید. هر سه ساکت شدند و سارا کلوچه نیم خوردهاش برای ماهان پرتاب کرد. طعم و بوی کلوچه مربایی میان پاستیلها و پشمکهای رنگارنگ اطرافش گم شد. ماهان چشمهایش را باز کرد. واگنهای رنگی قطار یکی پس از دیگری از تونل بیرون میآمدند. کودکان نفس زنان آخرین فریاد هایشان را سر میدادند.مامور قطار همه را پیاده کرد. زنجیر جلوی صف کنار رفت و گروه بعدی از سرو کول قطار بالا رفتند. ماهان چشمش به مامور بازی افتاد که انگشتانش به سمت پنل کنترل میرفت. میرفت تا دکمه آبی براق را فشار دهد و ارکستر شادی براه بیندازد. ماهان احساس کرد دوست دارد تا ابد دستش را روی آن دکمه نگه دارد.
دیماه 1394
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.