(از مجموعهی «داستانهای سانسور شده»)
پسر ده ساله دست در دست مادر ایستاده و با اکراه در حال تماشای ویترین شیشهای یک حمام سنتی در موزهی مردمشناسی بود. پدر داشت با شوق و ذوق از داخل ویترین شیشهای عکس میگرفت. پشت شیشه مجسمهی بسیار طبیعی چند مرد که همگی لُنگی بر کمر بسته بودند، قرار داشت. یکی از آنها دلاک بود و داشت پشت مرد دیگری را که کف حمام نشسته و خمیده و دو دستش را از جلو بر زمین گذاشته بود کیسه میکشید. در گوشهی سمت راست یک نفر دولچهای را بر سر مرد دیگری گرفته و ظاهرا در حال ریختن آب بر سر وی بود. در گوشهی سمت چپ نیز یک مرد نشسته بود و مرد قویهیکل دیگری پشت سر او ایستاده و و زانوی خود را بر پشت او گذاشته و یک دستش را از پشت بالا آورده بود. کنار دیوار هم یک لگن کوچک مسی قرار داشت که داخل آن چند تکه گِل سر شور بود. پسر بعد از نگاه کردن به مردی که داشت دیگری را ماساژ میداد آهسته گفت: «داره دستش رو میکَنه.» مادر که حدودا سی سال داشت و صدای پسر را شنیده بود آهی کشید و بدون آن که به او یا به پدر نگاه کند گفت: «واقعا که قدیمها همه چی سالم و طبیعی بوده.» بعد لبخند ملیحی به پسر زد و گفت: «ببین با چی داره آب میریزه رو سر دوستش.» پسر با لحنی انکارآمیز پرسید: «مگه دوش حموم ناسالمه؟» مادر سکوت کرد و پسر که از پاسخ سوال اول ناامید شده بود ادامه داد: «از کجا میدونی دوستشه؟» مادر جواب داد: «باید دوستش باشه. وگرنه چرا باید آب بریزه رو سرش؟» پسر گفت: «شاید هم داداشش باشه.» مادر دست پسر را به عمد فشرد و پسر فهمید که نباید این سوال و جواب اعتراضی را ادامه دهد. پدر که انگار از عکس گرفتن خسته نمیشد خطاب به آنها گفت: «روتون رو بکنید این ور. میخوام ازتون عکس بگیرم.» پسر زیر لب غرغر کرد و با چهرهای گرفته رو به پدر ایستاد. مادر دستش را دور گردن پسر انداخت و لبخند زد. پدر چهرهی عبوس پسر را به روی خودش نیاورد و چیلیک چیلیک چند عکس پی در پی گرفت. بعد رفت کنار دست پسر و مادر ایستاد. مادر با لحنی که گویی به دنبال تایید پدر است ادامه داد: «تو هم همراه بابات تو این حمامها میرفتی نه؟» مرد که کمی لجش گرفته بود گفت: «عزیزم! من فقط پنج سال از تو بزرگترم. اصلا شانس این رو که همچین حمومی رو از نزدیک ببینم نداشتم!» زن در حالی که سعی میکرد طعنهی مرد را نشنیده بگیرد گفت: «قبول داری که قدیمها زندگی خیلی راحتتر بوده؟ نگاه کن با چی سرشون رو میشستند.» مرد قاطعانه جواب داد: «صد در صد!» زن ادامه داد: «گِل سر شور. مادرم برام گفته که قدیمها از اینها به سرش میزده.» مرد گفت: «آره! الان که همهش شده مواد شیمیایی! اینجوری که داره پیش میره تا چند سال دیگه همهمون از سرطان مردیم. بریم؟» زن سرش را به علامت موافقت تکان داد. پسر هنوز پشت ویترین ایستاده بود. نگاهی به موهای پرپشت پدر انداخت و بعد به موهای بلند و رنگ شدهی مادر که نیمی از آنها از زیر روسری بیرون بود نگریست و آخر سر دستی به موهای خوشبو و براق خودش کشید و در فکر فرو رفت. بعد دوباره سر مردان کچلی را که پشت ویترین در حمام موزه بودند یک به یک ورانداز کرد و بدون این که سوالی بکند پشت سر پدر و مادرش که داشتند از آنجا دور میشدند، راه افتاد. شیراز، 11/7/94
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.