داستان هیولا/افسانه آقایی
شهر توی سکوت عجیبی فرو رفته است و شاید هیولایی وارد شده . آنا با زوزه ی باد و صدای کوبیده شدن پنجره ی اتاقش از خواب می پرد، بالشت همسرش کیان کنارش روی تخت نیست و عقربه های ساعت ، نه صبح را نشان می دهد. به یاد این می افتد که صدای بوق سرویس دخترش آلما را هم نشنیده است. با عجله سمت اتاق آلما می رود. اتاق او مرتب است و روتختی صاف و خاک گلدان کوچکی که روی میز تحریرش گوشه ی اتاق قرار دارد نمناک. فقط کشوهای کمد ش به بیرون کشیده شده اند و لباس های مدرسه و کیفش هم در جای خودشان نیستند. از پنجره بیرون را نگاه می کند و چیزی جز سکوت و خیابانی خالی از انسان و ماشین نمی بیند. بهت زده ،به اطراف خانه نگاهی می اندازد. و بالافاصله با کیان تماس میگیرد ولی بعد از یکی دو بار امتحان کردن ، هیچ صدای بوقی نه از موبایل و نه از تلفن خانه نمی شنود. چیزی که در یک لحظه بیشتر نگرانش می کند باز بودن در خانه شان است.
آنا سراسیمه سمت در می رود و با درهای باز آپارتمان های دیگر رو به رو می شود. وسط پاگرد می ایستد و با صدای لرزان نام همسایه ها را یکی یکی صدا می کند و بعد خیره می شود به پاگرد که حتی یک جفت کفش در ان وجود ندارد .
گمان می کند شاید گیج و منگ خواب است.برای رهایی از این حال می خواهد روی صورتش آب بپاشد . سمت شیر اب توی آشپزخانه می رود . صدایی توی لوله می پیچد و آبی بیرون نمی آید انگار از سرمای زیاد تمام لوله ها یخ بسته باشند ، دقیقا بر عکس خودش که شیشه ی بخار گرفته ای شده و عرق می ریزد. نمی داند چه اتفاقی افتاده است . چشم های سیاهش در حدقه گرد می شود و بی هوا دستش را روی آبی که از باز شدن برفک یخچال، کف آشپزخانه به راه افتاده می کشد و با فشار روی صورتش می مالد . بوی بد آب یخچال و فشار دستهایش مطمعنش می کنند که خوابی در کار نیست. دهانش تلخ است و دستهایش به لرزه می افتد. به خاطر قطع برق هم نمی تواند تلوزیون یا رادیو را روشن کند و هاج و واج سریع از خانه بیرون می رود و پله ها را دو تا یکی پایین می آید . راه پله ها مثل همیشه ساکت و تمیز است . بوی بنزین همیشه گی موتور همسایه و گرمای موتور هیچ ماشینی را از توی پارکینگ حس نمی کند . مایوس از پیدا کردن حتی یک دو چرخه که توی خیابان یا پارکینگ خانه های اطراف باشد ، به اجبار پای پیاده تا جایی که می تواند شروع به گشتن می کند شاید کسی را پیدا کند. چشم هایش کم کم به باز بودن درهای آپارتمان ها ، مجتمع های تجاری و مسکونی و هر جایی که امکان دارد انسانی توی آن باشد ، عادت می کند. بعد از مدتی ، درمانده وسط خیابان می ایستد و خیره می شود به شانه ی کوچکی که توی دستش است و موهای خرمایی ای که لابه لای ان گیر کرده . از روی عادت گره روسری اش را محکم می کند و به امید شنیدن صدا ی یک جاندار حتی شده یک پشه ، گوش هایش را تیز می کند.ضربان قلبش تندتر می شود و دیگر خودش را تنها توی شهری که تا شب قبل همه چیز توی ان عادی بوده و سر و صدای سرسام آور ماشین ها و انسان هایی که هر کدام سمتی با عجله در حال حرکت بودند را در سکوت مرموزی می بیند. هوا گرمتر می شود و افتاب مستقیم می زند روی سرش . روسری را جلوتر می کشد تا کمی از شدت نوری که توی چشم هایش می تابید کم کند. تمام تلفن های باجه ها ی تلفن از جایشان کنده شده و تلفنی هم توی تک تک خانه های و مغازه ها و…که واردشان شده هم پیدا نکرده است .صدای هیچ هواپیما یا هلیکوپتری هم نمی آید. عجیبتر از همه چیز این است که با وجود گرما اب توی جوب ها ثابت مانده است و انگار یخ زده .
بغض گلویش را می گیرد و بالاخره ناتوان همان جا روی بلوک می نشیند و خیره می شود به جوب . دستش را روی پیشانی اش می گذارد و چند بار پلکش را محکم باز و بسته می کند و باز نگاهی به شانه می اندازد. توانی در پاهایش ندارد و اتفاقات اطرافش را باور نمی کند. اما باز احساس می کند شاید جایی کسی باشد. اینبار سمت ایستگاه مترو می رود. این ایستگاه مترو با نزدیکترین ایستگاه مترو خانه اش خیلی فاصله دارد و متوجه می شود که مرکز شهر که خانه اش بوده تا غربی ترین نقطه شهر را پای پیاده آمده. قطارها توی ریلها متوقف است و همه جا تاریک و پله های برقی کار نمی کنند . از تاریکی آنجا وحشت می کند و خودش را به محوطه بیرون می رساند. جوب های کنار این خیابان ها بزرگتر است اما باز همان طور آب ثابت مانده و تکان نمی خورد . هیچ نشانی از مایع بودن در آن وجود ندارد . بی رمق کنار جوب می نشیند. خیال می کند مرده است و این عالم برزخ یا شاید جهنم است. یا نه در حال مرگ است و زندگی اش در حال مرور. این چیزی که توی جوب می بیند آرزوی لحظه ای است که دلش می خواست چند سال پیش که برای خرید همراه آن زن قدم بر می داشت به حقیقت تبدیل شود. زانوهایش تیر می کشد . بوی لجن توی بینی اش می پیچد. آن روز با خودش می گفت که کاش آب توی جوب یخ می زد تا لباسش را کثیف نمی کرد. ثابت می شد و لجن توی جوب به پایش نمی چسبید و لباس گلدارش خیس نمی شد و بو نمی گرفت. دوست دارد برود به آن زمان مثل آن روز ، آنقدر آن زن دستش را بکشد که مچ دستش درد بگیرد و توان راه رفتن نداشته باشد . زن غر بزند و آنا را کشان کشان سمت بازار ببرد. همه جا شلوغ باشد و همه غرق افکار خود توی شهر این طرف و آن طرف بروند و او به این فکر کند که پدرش کجاست و چرا با او برای خرید عید نیامده است . دوباره با خودش مرور کند که شاید باز کار داشته ، مثل ان روزهایی که پدرش به مادرش می گفت که کار دارد. دوست دارد همانطور کوچک شود و بعد از اینکه توی جوب بیفتد آن زن بدون توجه به زخم پایش باز هم او را بکشد و غر غر بکند و تا برسند بازار ، درد زانویش ادامه داشته باشد و گرمای چکیده شدن قطره های خون را احساس کند. او تمام اینها را راضیست دوباره تجربه کند و از این سکوت لعنتی خارج شود.
اما باز ترس از آن زن ، وجودش را می گیرد و یک لحظه از جایش بلند می شود و دیوانه وار دنبال قطره ای خون توی شهر می گردد.در و دیوارها را نگاه می کند و خیابان های خالی و پارک ها و مدرسه ها و خیلی جاهای دیگر. اما هیچ اثری از لکه ی خونی وجود ندارد. احتمال می دهد شاید هیولا آمده است و خیلی راحت همه را قورت داده . دقیقا مثل حرف های آن زن. به قول آن زن که مدام لب های نازکش را گاز می گرفت و انگشت اشاره اش را سمتش نشانه می رفت و می گفت که هیولا حتما خواهد امد و قورتش خواهد داد . آن وقتها آنا فکر آن بود که قبل از اینکه هیولا بیاید باید وسایلش را جمع کند و برود. درست مثل اهالی شهر که انگار همه خیلی مرتب چمدانشان را جمع کرده اند و کفش هایشان را پوشیده اند و از شهر بیرون رفته اند و او را جا گذاشته اند.
حالا لباسش بوی عرق می دهد و پاهایش توی کفش داغ شده . سرش گیج می رود . توی دستش فقط یک شانه است . از توی اتاق الما همین شانه ی کوچک را پیدا کرده است. شب قبل، شانه ی آلما تمیز بود اما حالا پر است از موهای خرمایی بلند او. همیشه موهای او را خودش شانه می زد و می بافتشان. آن زن موهایش را می کشید. جوری از هم نفرت داشتند که شاید پدرش هم فهمیده بود. خدا خدا می کرد که پدرش بفهمد. آنا اعتراضی نمی کرد. آن زن می گفت که اعتراض برابر است با آمدن هیولا که او را می برد. اصلا همه را می برد. می رود شهر دیگری و کشور دیگری و مادرش را هم می برد.
زنیکه ی دیوانه را نمی تواند از یاد ببرد و از سکوت شهر هر لحظه بیشتر و بیشتر می ترسد. تنها دلگرمیش همان موهای شانه است. بوی آلما و زندگی می دهد. هر از گاهی شانه ی الما را جلوی چشم ها یش می گیرد. دوست دارد تا هوا تاریک نشده نشانه ای بیابد . اگر جهنم هم باشد باید دربانی داشته باشد ، وگرنه توی تاریکی محض شهر می ماند . تنها چیزی که از صبح همراهش است باد است و صدای زو زوی آن . همین باد هم باعث می شود ناگهان تارهای مو از روی شانه کنده شوند و بعد توی هوا رها شوند. برایش این خود نا امنیست . مادرش تلفنی می گفت می آید و اگر پدرش اجازه بدهد او را هم از دست نامادری ،با خودش می برد . اما هیچوقت نیامد. از باجه تلفن با مادرش تماس می گرفت اما دو -سه ماه آخر مادرش کجا رفت و دیگر نیامد ، نمی دانست . شاید کشوری دورتر از اینجا. آن زن مرتب زیر گوش آنا می گفت که مادرش مرده.
تارهای مو توی باد به این طرف و آن طرف می روند و او دنبالشان به نفس نفس می افتد. تشنه تر می شود. چشم هایش را می دوزد به سمتی که موها به آن طرف می روند و یک لحظه نگاه می کند به سوپر مارکت. همه ی قفسه ها خالیست . تنها یک شیشه ی کوچک آب پرتقال گوشه ی قفسه ی آخر است. نمی تواند موها را رها کند و برود ان آب پرتقال را بردارد.شاید هم سراب میبیند. باز چهره ی آن زن جلوی رویش است. روی دستش زده بود. شیشه ی آب پرتقال از دستش افتاده بود زمین و کف سوپر مارکت کثیف شده بود و باز زن نیشگونی از او گرفته بود.
تارهای مو سمت اپارتمان های بلند خیابانی در همان نزدیکهامی روند. او همچنان دنبالشان است . دهانش تلخ تر می شود و روسری از سرش باز و موهایش توی باد رها می شوند. اوایل زندگی ، کیان هم موهای انا را شانه می زد. از تماس دست های کیان روی موها و لاله ی گوش هایش بهترین لذت را تجربه می کرد . ولی زندگیشان دیگر همین طور مثل این شهر لعنتی خالی شده است . خالی از هر امکان آرامشی. مثل زن و شوهر هایی که بعد از مدتی برای هم تکرار ی می شوند و حتی روابط جنسیشان هم که فقط از روی بر طرف کردن شهوت است و نه از روی عشق و لذت ، کمتر و کمتر شد.
باز نگاهش را متمرکز می کند به تار موهای آلما که از پنجره ای توی آپارتمانی می رود. از در ورودی آپارتمان وارد می شود. از پله ها بالا می رود . خسته است آنقدر خسته که آخرین پله ها را چهار دست و پا بالا می رود و به طبقه ی چهارم می رسد. اخرین لحظه موها سمت این واحد رفته بودند. وارد خانه می شود. تار موها را توی اتاق خواب سمت راست که درش نیمه باز است می بیند . موها روی تخت دو نفره که فقط یک بالشت روی آن وجود دارد می افتد . می خواهد ان را بردارد باز به حرکت در می آیند و و می روند سمت اتاق دیگری.آنا دیگر نایی ندارد و به گریه می افتد. این درمانده گی بختک وحشیانه ای است که قصد بلند شدن از جسمش را ندارد. انگار زندگی اش در گرو همان تارهای موست.هر طور شده توانش را جمع می کند . دنبال رها کردن خودش از این تنهاییست یا رهایی آلما از تجربه ی تنهایی، نمی داند . کشان کشان خودش را به اتاق دیگر می رساند. کشوهای کمد بیرون کشیده شده اند. تار موها این بار روی میز ، روی ورقه ای می افتد. آنا سمتش می رود . با دیدن ورقه لرزش دستهایش بیشتر می شود . پلک چشمش می پرد. اما بالاخره تارها را از روی ورقه ی طلاق خود و کیان بر می دارد.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.