الفما | شعری از ناهید کبیری
از کتاب ” بعدازظهرهای عطر و شانه و چتر ”
انتشارات نگاه
حواسِ آفتاب به من نیست
ناهید کبیری
*
حواس آفتاب به من نیست
رؤیاهای لنگه به لنگه گرم ام نمی کند
چرا به شمارشِ انگشت ها و اعداد اعتماد کنم ؟
سرگیجه های زمین شتاب گرفته
جا به جا شده قطبِ شمال و جنوب
آینه و آفتاب کجاست ؟…
که نه دستی به درکوبه ی دری
نه بادبانِ افراشته ی قایقی
از فاصله ی دورِ بارانداز…
سایه ها به شاخه های مشکوک تکیه داده اند
در صفِ آخرین مهلتِ خویش
و نزدیک ترین ستاره که عاشق تر از خورشید است
چیزی به بیداری زمین اضافه نمی کند
چرا میانِ زمین و هوا ایستاده ام ؟
قوری
گرم از مزرعه های دم کشیده ی چای و باران است
و استکان ها
از نیم قرنِ پیش خالی مانده اند .