«جهان زندگان»، کتابیست با ساختار مدرن، و بارزترین ویژگی این مدرنیته ایجاز کلام. اگر قرن حاضر را قرن پایان آهستگی و زمانه سرعت فرض کنیم، «جهان زندگان» این ضرورت زمان را به درستی درک کرده است، چراکه خط روایی داستان مانند یک اثر کلاسیک از ابتدای داستان شروع نمیشود تا به انتها برسد، که در آن صورت کتابی داشتیم حدود سه یا چهار جلد. زمان واقعی داستان مربوط است به زمان گذشته، ولی داستان از وسط آغاز میشود یعنی، دقیقن از «فوت پدر»، بعد در زمان جلو می رود، به سوی آینده، یعنی آینده در گذشته. این بخش، حکایت راویست و مرگ وارگیاش. آنگاه شرح اوقات پدر است در گور و گفتوگویش با خانواده. به این ترتیب شالوده «جهان زندگان»، استوار بر رفت و بازگشتهای زمانی، بسان آکاردئونی ست که به راست جمع میشود بعد به چپ، آنگاه کاملن باز و بسیط، سپس کاملن بسته، بعد نیمه باز و به سرعت نیمه بسته. این زمان آکاردئونی، به تکرار و توالی، چین میخورد و دامن میگسترد تا نوایی بسازد با محوریت یک تفکر«ما وارث درگذشتگان خویشیم، اما به این معنا نیست که گوشهای بنشینیم، و دست روی دست بگذاریم، و چون وارث درگذشتگان خویشیم، درپی تغییر سرنوشت خود و اطرافیان خویش نباشیم. یا حتا ندانیم چه بر سرمان آمده که نتیجه گرفتهایم، ما وارث سرنوشت درگذشتگان خویشیم». تلاش این تفکر، تغییر سرنوشت در مفهوم هویت است. راوی میکوشد با نیروی تولید و نوشتن این هویت تازه را تولید کند: «من به دلیل داشتن اجازه نوشتن … قادرم بگویم … اگر برای رسیدن به هر چیزی تلاش نکنیم، …». او با اعتقاد به تلاش و تغییر و با ترجیع بند «ما وارث درگذشتگان خویشیم، اما به این معنا نیست که گوشه ای بنشینیم، و دست روی دست بگذاریم، …» ضرورت دگردیسی سرنوشت و هویت را یادآوری میکند. اما مگر این میراث چیست که راوی (نویسنده) مدام درپی یادآوری برای تغییر آن است؟ یکی از این میراث شوم «آبروداری»ست، و این که چگونه این فرهنگ پنهانکاری و عواقبش موحب نابختی مردمان میشود و پایانی نمی سازد جز توهم، شک، قتل، و سرآخر قصاص. مریم، خواهر راوی، به او میگوید «واقعیت این است که من و تو در این خصوص هیچ چیز نمیدانیم از بس پدر و مادرمان آبروداری کردند». میراث آبروداری چون سلاخی از هر نسل به پشتوانه پایبندی به این فرهنگ بیفرهنگی برههایش را به قربانگاه میبرد. قتل پشت قتل. قصاص بعد از قصاص، سلسله وار روی میدهد. آن کس که لذت قصاص در وجودش دارد، لذت ترساندن، لذت میراندن، هویتش بر پایه شر است. غافلگیری تکاندهنده بخش دوم کتاب ، کشف این واقعیت است که راوی مردهای بیش نیست: «گاهی که بادهای سرد، دور پاهایم میچرخد، دلم میخواهد به قبرستانی زمینی با سنگ قبرهای سیاه و سفید تیشهای یا مرمری سر بزنم». مسعود، این راوی مرده، در هنگام حیات نویسنده بوده است، کتاب مینوشته یا فیلمنامه ای. او وارد بازی قصاص میشود و حکم به اعدام قاتل پدرش میدهد، خواستهای مطابق قانون. برادر فرد اعدامی نیز، به انتقام خون پدر، قصد جان مسعود میکند: چرخهی کینه جویی و کشتار، انسانهای بیعاقبت، بیسرنوشت، بدبختهای ناآگاه. راوی، از زبان یکی از همین کشتگان میگوید: «من برخلاف برادر بزرگم خیلی پشیمانم که آزارت دادم، ولی متعجبم تو که معتقد به قهر و زور نبودی و از حکمت مدارا سخن میگفتی، چرا خودت مرا به قصد کشت زدی و سر آخر دادی دست همسایههایت تا قطعه قطعهام کنند!» این عبارت از زبان کسی که خودش نیز یکی از چرخ دندههای کینخواهی بوده به مسعود، نمادی از قشر تحصیلکرده و متفکر اجتماع، اعلام سونامی اخلاق و فرهنگ است. چنانچه اهل نخبه و متفکر جامعه که باید پیشرو و سازنده بخش فرهنگی جامعه باشد، و پایه گذار روشنگری، راضی به قصاص و اجرای آن باشد، یعنی عمل با اندیشه یگانه نیست، یعنی هویت دوگانه، یعنی زندگی عینی و ذهنی همخوان نیست، یعنی حرف و عمل یکی نیست، یعنی تسلط بخش سنتی وجود بر بخش فرهنگی، و این یعنی سونامی. او که باید بسترساز فرهنگ باشد با محوریت مدارا، تحلیل گر واقعه و آسیب شناس، میشود اجراکننده میراثی که از گذشتگان به او رسیده است: قصاص. این سونامی این سقوط این هویت دوگانه و ناهمخوان قشر اهل متفکر جامعه، نشانیست از ناکامی آموختههای آدمی در تقابل با سنت. نشانی از واماندگی نسلها، نشانی از زیست دوگانه فرد ایرانی، حتا درمقام روشنفکر: هویت دوگانه ای که در ذهن اهل گفتوگوست و در عین ادامهدهنده میراث گذشتگاناش. «نوشتن برای من نوعی پرواز عینی و ذهنی است. نوعی کنده شدن از دلبستگیهای زمینی و فراموش کردن هر چه آسمانی است. البته گاهی هم عکس آن اتفاق می افتد. گاهی هم این میانهها خودم را پیدا میکنم.» کوشایی راوی برای گذر از دنیای ذهن و عین و کنده شدن از دلبستگیهای زمینی، ازجمله کینه جوییها، ثمر ندارد چراکه مرعوب و مغضوب سنتی ست با ریشههایی سترگ و همهخواه. از این روست که راوی مرده انتخاب شده، و چه هوشمندانه، چرا که شاهدیست از الکن بودن این کوشش. اما خوش آن که مسعودِ نویسنده، با وجود مرده بودنش آرام ندارد، پس از میان گور برایمان مینویسد «من به دلیل داشتن اجازه نوشتن قادرم بگویم…» آری، او قادر است بگوید، این ادیب ناکام. وجدان آگاهش او را وامیدارد تا از اعماق گور سردش برخیزد، نبش قبر مردگان و چرایی مرگشان کند، کالبدشکافی درد و رنجهای تحمیل شده بر آنان تا نوشتارش فریادی باشد برای آمدن دوستی و صلح، برقراری آرامش و مدارا، انجام آرزوهای کوچک و روزمره زندگی، تمام آنچه که با کینه و جهل میسوزد و خاکستر میشود »بهتر است در این دشت مهتابگون، لم بدهیم تا به خیالات خود قوت ببخشیم. مثلا بخواهیم در جویباری کوهستانی پرسه بزنیم، یا در شهری شاد با مردمانی بینیاز از نیرنگ و دروغ ساکن شویم. فرزندانی داشته باشیم. برای هر کدام دفتر و مداد و توپی بخریم. یا نه، پدری داشتیم که دستمان را میگرفت. در کوچه باغها راه میبرد. نام درختها و گلها و میوهها را میگفت. دوچرخهسواری یادمان میداد. یا نه، روی تنه دوچرخهاش مینشاند. و ما برای بچههای محل دست تکان میدادیم. یا زنگ میزدیم تا ببینند ما سواره هستیم و آنها پیاده…»
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.