داستان “به همین راحتی؟” از اردوان نیک نیا
مجید کمی خم شد و گفت: مرده دیگه؟
سعید که روی پاهایش نشسته بود بلند شد. لگد محکمی به شکم جنازه زد. کمی مکث کرد، دوتا لگد دیگر هم به پایش زد و گفت: ظاهرا که گوز و داده، قبضو گرفته.
آنقدر جنازه درشت و چاق بود که اصلا تکان نخورد. همان طور دمر افتاده بود وسط اتاق. سعید باسنش را روی جنازه گذاشت و نشست.
_ اه نکن.
سعید خودش را روی جنازه جابجا کرد و گفت: تا حالا کونمو روش نذاشته بودم. فکر کنم تو کل زندگیش انقدر به دردمون نخورده بود. چه گرمکن زردی هم پوشیده این تپه گه. ورزشم می کرد؟
بعد دستش را توی جیب شلوار جنازه فرو کرد، چندتا اسکناس دراورد و گذاشت توی جیب پیراهنش.
_ ای بابا ولش کن. پاشو زنگ بزنیم… به کی باید زنگ بزنیم؟
سعید گفت: به ماموران زحمتکش شهرداری.
مجید از روی مبل بلند شد. برعکس سعید و پدرشان، قد بلند بود و لاغر. چشم های روشنش همیشه خواب الود به نظر می رسید. توی آن یک ساعت آنقدر دستش را توی موهایش کشیده بود که پف جلوی موهای پرپشتش از بین رفته بود. نگاهی به جنازه انداخت. تقریبا تمام قالیچه ی زیرش را پوشانده بود. مثل یک بالن کم باد، پهن شده بود کف اتاق. تکه های یک لیوان شکسته، کنارش روی زمین ریخته بود. مجید گفت: پاشو بابا. پاشو اونوریش کنیم.
_ ول کن بابا.
بعد بلند شد ، به جسد اشاره کرد و گفت: از پشت که باحال تره. شما کونو نگا کن.
مجید بدون اینکه جوابی بدهد رفت سمت جنازه.دستش را روی کتفش گذاشت و سعی کرد بچرخاندش. سعید هم بلند شد و با پا شکمش را هل داد. وقتی چرخید هر دو صورتشان جمع شد. انگار از صورت کبود و دماغ شکسته اش چندششان شده بود. جای فرش روی صورتش مانده بود. لب هایش پاره شده بود و خون دماغش سبیل هایش را قرمز کرده بود.
_ تاپاله، زنده ش یه جور تخ…ه، مرده ش یه جور
مجید که بعد از دیدن صورت جنازه حالش جا نیامده بود گفت: ای بابا.بیخیال نمیشی؟
سعید چند ثانیه به برادرش خیره شد. انگشتش را به دماغ چاقش کشید و رفت روی مبل نشست. سرش را انداخت پایین و غبغبش پهن شد روی گردنش.
مجید با یک دست روی بازوی دیگرش ضرب گرفته بود و کنار جنازه راه می رفت. بعد از چند دقیقه ایستاد. صورتش قرمز شده بود. گوشه پلکش می پرید. بعد یکدفعه زد زیر گریه و گفت:
_تا سه سال پیش که همه چی خوب بود. نبود؟ خودت همش با بابا نبودی؟
_قبلشم همین گه بود. فقط رو نمی کرد.
_سعید
_زهر مار. توام حالا جنازه شو دیدی دلت یارو شده. عمه من بود دو روز یه بار قهر می کرد نمیومد خونه؟
مجید آرام تر شده بود. نشست روی زمین. دستش را دوباره توی موهایش جلو و عقب کرد. به دیوارهای اتاق نگاه کرد و گفت: نگا کن، یه عکسم از ما نداره. حتی از مامانم نداره.
روی دیوار سه تا قاب بود. توی یکی از آنها عکس پدرشان با تفنگ شکاری اش بود. آن یکی پدرشان را با یک دختر جوان که موهای بلوند داشت، نشان می داد و بزرگترین قاب، تصویر صورتش بود که با رنگ روغن کشیده بودند.
سعید پوزخندی زد،با چشم و ابرو به عکس دختر جوان با پدرش اشاره کرد و گفت: به جاش با خانوم ما عکس داره. یونجه شو ما دادیم، شیرشو یکی دیگه دوشید.
بعد چیزی شبیه سیگار دست پیچ از جیبش در آورد، روی لبش گذاشت و آتش زد. با نوک انگشت شست و اشاره اش آن را گرفته بود و هر پکی که میزد، دودش را چند ثانیه ای نگه می داشت،بعد دهانش را باز می گذاشت تا دود آرام بیرون بیاید، صورتش را بپوشاند و بالا برود. بعد آن را به مجید داد. با اولین پک به سرفه افتاد. بلند شد و به همان قاب عکسی که سعید هنوز محوش بود، نگاهی انداخت و گفت: خوش سلیقه هم تشریف داشتن پدر جان. واسه تو بد نشد. یه جورایی بابا بهت لطف کرد. واقعا می خواستی بگیریش این مارال و؟
_____________________
سعید و مجید پشت در خانه پدرشان ایستاده بودند. مجید گوشه ی پلکش می پرید. سرش را چرخاند و سعید را نگاه کرد.
سعید که معلوم بود از دستش کلافه شده گفت: اه مجید.
_باشه باشه.
_ قرارمون چی بود؟ میخوای داستان مامانو مرور کنیم؟
_ نه
_ پس یادت نره. دقیقا هم زمان. مثل قدیما گولم نزنی. من بپرم تو نپری؟
چند ثانیه زل به سعید و گفت: من گولت می زدم؟ مطمئنی کلیدت باز میکنه؟
_ امتحانش که نکردم.
_ کسی نیاد یهو ؟
سعید گفت: نیس که بابا خیلی دوست داشتنی و دست و دلبازه، دائم تو خونه ش رفت و آمده.
سعید پک آخر را زد و سیگارش را زیر پا له کرد. کلید را از جیبش در آورد. چند بار توی قفل جلو و عقبش کرد تا در باز شد. فواره های استخر و ابپاش های توی چمن ها روشن بود. نمای سنگی ساختمان با آن ستون های بزرگ و مجللش روبرویشان بود. سریع از توی حیاط رد شدند و خودشان را به ساختمان رساندند.
_ کلید این چی؟
_ فکر کردی اون چاقالوی کون گشاد، از اون سر قصرش هربار میاد اینو قفل میکنه؟ روزا بازه.
مجید نگاهی به شکم سعید انداخت.
_ اگه یه بار دیگه وقتی میگم “چاقالو” منو نگاه کنی…
_ چاق شدی واقعا.
سعید دستگیره را چرخاند و در باز شد.
___________________
اولین قطره باران که خورد روی صورت مجید، عینک دودی اش را از روی چشمش برداشت و گفت: چه وقته بارونه. آفتاب بود که.
سعید ماسه ها را از روی بدنش کنار زد و گفت: بخواب بابا الان تموم می شه. مارال اینام قراره بیان اینجا. بهش گفتم لب آبیم.
_ واقعا می خوای بگیری این ماراله رو؟
_ ماراله؟؟ چشه؟
_ هیچی. عالیه. کلا میگم تازه بیست و شش سالته.زود نیست؟
سعید به پهلو خوابید. پشتش را به مجید کرد و گفت: حالا انگار از اینجا میخوام ببرمش محضر.
باران تندتر می شد. دریا هم انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش مثل استخر خانه شان آرام بود.
مجید گفت:پاشو مامان بابا رو صدا کن بریم. ناجوره هوا.
سعید بلند شد. بدنش را تکاند و نگاهی به آب انداخت. نمی دیدشان. نه پدر نه مادرشان را.
_ مجید کوشن اینا؟مجید نیستن. الان همینجا بودن
دوید سمت دریا. مجید هم پشت سرش.
_ نرفتن تو ویلا؟
_ نه الاغ بی خبر نمیرن که. چی شدن؟
تا زانو توی آب بودند که یک موج بزرگ سعید را انداخت. به زور خودشان را دوباره به ساحل رساندند. سعید روی ماسه ها نشسته بود و گریه می کرد. مجید عربده می کشید و کمک می خواست.
مجید که صدایش می لرزید گفت: سعید پاشو زنگ بزن… به کی باید زنگ بزنیم؟ پاشو زنگ بزن پلیس .من میرم نگهبانو بیارم.
می خواست برود که سعید داد زد: بابا. مجید بابا
پدرشان با جلیقه نجات نزدیک ساحل شده بود. دویدند سمتش. بی حال بود و سرفه می کرد. کشیدنش بیرون.
سعید گفت: مامان کو؟
پدرشان ناله می کرد و نمی توانست حرف بزند. بعد از چند دقیقه گفت:
نتونست.نتونست…
یک هفته بعد از آن روز توی اتاقشان نشسته بودند که مجید گفت: سعید
_ ها؟
مجید چشم هایش گرد شده بود. خیره شده بود به دیوار و چیزی نمی گفت.
_ چیه؟
باز هم جوابی نداد. گوشه ی پلکش می پرید.
سعید بلند شد و گفت: چته مجید؟
_ وقتی می رفتن جلیقه تن مامان بود.
____________________
سعید گفت: بریم سراغ گاوصندوقش؟ وصیت نامه ننوشته باشه مارو از ارث محروم کرده باشه؟
_ بابا امید به زندگیش بیشتر از این حرفا بود که بخواد وصیت بنویسه. نگا رفته مو هم کاشته.
موهای وسط سر جنازه تراشیده شده بود و روی آن فقط نقطه های سیاه بود.
سعید فک جنازه را گرفت. کمی این طرف و آن طرفش کرد و گفت: سکته کرده؟ حیف شد. راحت مرده.
_ دلم می خواست می بردیمش شمال. یه یخچال می بستیم به پاش، می فرستادیمش ته آب. بعد که خوب بی جون شد می کشیدیمش بالا آروم آروم پوستش رو می کندیم. بعد دوباره میفرستادیمش پایین تو آب نمک خوب کیف کنه.بعد…
سعید برایش شیشکی بست و گفت: خوب شیر شدی. یه ساعت پیش که ریده بودی تو خودت.
_ خفه بابا
سعید: اون روز که گفته بود بیام اینجا، بعد با مارال اومد استقبالم، منم همین حسو داشتم. همون موقع هم می تونستم خفش کنم.
مجید: ولی معامله خوبی باهاش کردی. اون ماراله چی بود آخه؟
سعید برگشت رو به برادرش. یقه اش را گرفت. قدش کوتاه بود. وقتی یقه اش را گرفته بود، دستش تا روبروی صورت خودش آمده بود بالا.
سعید: من معامله نکردم. این آشغال که دیگه کار خودشو کرده بود. مغازه رو هم نباید می گرفتم ازش؟ اگه اونم نبود که تا حالا جفتمون از گشنگی مرده بودیم. سهم ما از این قصر و ویلا و کارخونه، همون یه مغازه هم نبود؟
مجید دست سعید را از یقه اش باز کرد و گفت: خب حالا قاطی نکن. من میرم دسشویی.
_ وایسا بابا وایسا. بیا همینجا
سعید بالای سر جنازه ایستاد و شلوارش را کشید پایین و گفت:
_شنیدی می گن: ریدم به قبر پدرت؟ این یه مرحله قبلشه
مجید نگاهی به او انداخت. پلکش می پرید. مایع زرد رنگی سر و صورت جنازه را خیس کرد. مجید سرش را چرخاند و رفت سمت دستشویی.
_بیا بچه سوسول. شاشه دیگه چیز بدی نیست.
________________
خانه ساکت بود. از بین دو مجسمه مرمری بزرگ که توی ورودی خانه بود، رد شدند. روی پنجه راه می رفتند. سعید انگشت اشاره اش را جلوی بینی اش گذاشت و آرام گفت : هیس
بعد دو تا چاقوی ضامن دار یک شکل از جیبش در اورد. مجید آب دهانش را با صدای بلند قورت داد و یکی از چاقو ها را گرفت. از پله ها رفتند بالا. چاقوها را باز کرده بودند و دسته اش را از جیبشان گذاشته بودند بیرون. توی اتاق خوابش نبود. بعد از آنکه توی چهار تا اتاق را نگاه کردند، رسیدند به اتاق نشیمن. دستشان روی چاقوها بود. وقتی رفتند تو، پدرشان دمر افتاده بود روی زمین و لیوانش کنارش شکسته بود.
اردوان نیک نیا/دی ماه ۹۴
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.