شعری از احسام سلطانی
واقعیتی که دیده بودم بود وحشت فرض کن آمده باشد عشق و اصفهان سعیده باشد در جمله با حمایت عمیق وحشت حالا که ترک کردهای مرا دست میبرم تا تسکین تا فرض بروز عشق دست میبرم دست / به هر لحظه
تو میگفتی: ”اگه منو میخوای باید تلاش کنی تلاش مضاعف لعنتی! در ضمن… شنیدی؟“
و من که… و من که عاشق مردهام مرده ام؟
از امروز نه شکل تا نه آرام نمیشود بوق بوق
” شعر عاشقانه هم شهید است چراکه قلمروش کشتارگاه بوسههاست شتابزده میبوسمش، میترسم زمان بگذرد، خوب نبوسیده باشمش اقبال! سرنوشت! تصادف! زمان! کمکم کنید تا بمانم“
هنوز توی سرم از این سطرها که گریه میکنم بود/ نبود؟
اینجا مدیترانه نام دریا نیست عزیزم به این چشمها نمیشود گفت وحشی هنوز مینویسم که یعنی: صدای تو بیاید ای کاش ” ای ما و صد چو ما ز پی تو خراب و مست ما بی تو خستهایم توبی ما چگونهای“ و باز قطع میشود چیزی شبیه زانو رویا ادامه میگیرد و صدای کبودی از کف و کف جایی در همین حدود با برآمدگیهای نور یا در همین حدود جایی بیا به لحن دیگری بخوانمت با نام دیگری / یعنی: ازعصری که هی جیغ میکشد دموکراسی متنفرم از جیغی که میکشد هم خیره میشوم به تعداد زخمها دست میبرم از امروز قسم به چشمهای نیامده از جنگ / به زخمهای نیامده به تکههای افتاده از بیرون نگاه نمیکنم مخصوصا اما فرض کن آمده باشد عشق (لطفا تا انقلاب فقط) بعد / آتش بگو پهلو بگیرد از این سطربه بعد / بعد لطفا تا انقلاب فقط
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.