از آگاهي تا آگاهانه زيستن
بر اساس داستان های هزار و يك شب ( نظر به آراء فریدریش هگل)
مژگان اميری
چكيده نوشتار:
اين مقاله با نگاه به آراء « فريدريش هگل» در باب آگاهي و تعريفي كه او از اين امر مي دهد به داستانها و بافت تفكري داستانهاي هزار و يك شب نزديك ميشود. سپس با تطبيق بين نظر هگل و فلاسفه ي ديگري چون كانت، بستري را براي طرح اوليه مقاله آماده میکند..
بررسي داستانهاي هزار و يك شب بر اساس حركت انسان به سمت « آگاهي» و رسيدن به « آگاهانه زيستن » است و اینکه اين حرکت به چه صورت در داستانها شكل ميگيرد.. با بررسي زير ساخت داستانهاي هزار و يك شب و رويكرد اين داستانها دراين دو واژه سعي بر اين است تا خوانشي مستقل از كتاب به دست آيد. چگونگی درک انسان از موقعیتهایی که در آن قرار میگیرد، برخورد او با وضعیت و رفتار شکل گرفته در کدام سطح از اندیشه و حضور تعریف میشود.؟
در پایان مقاله به این نتیجه خواهد رسید که حرکت« آگاهی» و دانستن و تغییر مسیر دادن به سمت « آگاهانه زیستن»، درونی است. درواقع به این پرسش پایانی خواهیم رسید، آیا دانستن به منزلهی آگاهانه زیستن است و این دریافت درونی به ساخت موقعیت بیرونی خواهد رسید و در همگی به یک شکل به منصه ی ظهور می رسد؟
كليد واژگان: آگاهي، واقعيت، نمادها و نشانهها، نقش و روايت، داستان، هزار و یک شب، عبداللطیف تسوجی تبریزی
داستانهای هزار و یک شب دهلیز بی پایان زندگی است. زندگی دردل زندگی جریان دارد و از دل هر اتفاق نهال یک باور در ذهن و قلب شخصیت و خواننده کاشته میشود. هزار و یک شب هزار و یک پنجره است برای دیدن خود و دیدن زندگی و هم سو شدن با این رودخانهی بزرگ و قدرتمند که جاری است. هستی در دل داستان از هر پنجرهای خواننده را به سمت یکسو شدن با خود فرا میخواند.
انسان هیچ گاه بی نیاز از اندیشیدن و تأمل، نبودهاست و نیست. او در کوران حوادث و رویدادهای مهم یاد می گیرد تا بیندیشد، تصمیم بگیرد، انتخاب کند و بر اساس انتخاب خود قدم در راه بگذارد. این تصمیم دو سوی درست و غلط دارد و دارای قابلیتی زنده و پویا است. انسان یاد میگیرد تا به ازای حرکت خود باید هزینه ی تصمیمهای خود را بپردازد و هر چه این یادگیری و به کار بستن را به تأخیر بیندازد بی شک در دایرهی کوچک تکرار و آزمون « درست و غلط» نه تنها بیشتر درجا خواهد زد بلکه ممکن است پس رفت هم داشتهباشد.
با این دو رویکرد دلایل مناسبی برای گره زدن و پیوند هزار و یک شب به یکی از حوزه های فعالیت فلسفه پیدا میشود. درواقع با ورود به این حوزه از فلسفه، مقاله نشان خواهد داد هستهی اصلی و پیرنگ و شالودهی کلی داستانها بر مبنای درست دیدن و درست اندیشیدن و سپس درست به کار بستن شکل گرفته است.
خواندن هر کتابی بی شک بی نهایت پرسش و پاسخ را درذهن خوانندگان خود به وجود میآورد. کتاب خوب بعد از خواندن تا مدتها در ذهن و قلب خواننده باقی میماند و شیرینی و زیبایی خود را به چشم و دل انسان میبخشد . آدمی در طول زندگی خود بارها به امر شناخت و حرکت در این حوزه مواجه شده است. انسان در هر سطحی از بودن خود، چارهای جز استفاده از اندیشه ندارد. حتی اگر این استفاده و برخورد در ابتدایی ترین سطح از لایه های بیرونی باشد، با قرار گرفتن در وادی رفتار و عمل ، تبدیل به یک الگوی تکراری میشود و از مجموعه ی « تجربه، آزمون و خطا» به درستی نتواند بیرون بیاید. این مقاله در پیوند بین این دو امر به تحلیل و بررسی داستانهای هزار و یک شب پرداختهاست.
جایی که ادبیات در خدمت اندیشه و خرد و مبانی کاربردی آن قرار میگیرد و آنها را در قالب ادبیات و داستان به نمایش می گذارد، این دو بسان دو بازوی توانا در خدمت حرکت انسان قرار می گیرند و حضور او را از قوه به فعل در میآورند. ادبیات غنی و پربار ، اندیشهای غنیتر و کاملتر می طلبد. داستان بر بستر پویش و زایش باور و شناخت قرار میگیرد بدون اینکه خود را به مباحث کلامی و بلاغی بکشاند. همین مسأله و نوع نگاه به داستانهای هزار و یک شب است که خوانشی دیگرگونه و متفاوت را ایجاد میکند. خوانشی که حتماً در دیگر متون کلاسیک ادبیات فارسی وجوددارد و باید به بحث و چالش کشاندهشود تا هستههای حرکتی و زایشی اندیشه و شناخت در زندگی روزمره پدیدار آید.
در این نوشتار پس از ارائه ی تعریفی دربارهی آگاهی و خرد انسانی، داستانهای هزار و یک شب، از این منظر مورد بررسی و خوانش قرار گرفت. درواقع این پرسش اساسی، بستر اولیه ی پژوهش است، آیا هدف از تألیف کتاب فقط خواندن قصه و سرگرمی مخاطب بودهاست؟ یا هدفی بزرگتر و خاصتر مورد نظر است؟ درواقع سعی بر این است بدانیم تا بعد از هزار و یک شب در ذهن خواننده قرار است چه اتفاقی بیافتد و در کدام سطح از اندیشه و آگاهی قرار بگیرد؟
1- خواننده با خواندن هزار و یک شب به طرح چه پرسش و یا پرسش هایی میرسد؟
اگر زمان تولید یک اثر درکنار زبان متن و درونمایه های بنیادی اثر، خوانندگان و مخاطبان آن ، در کنار یکدیگر قرار بگیرند، میتوان به چند امر مهم رسید. 1- زبان شاید اولین ابزار برای نشان دادن متن است و آنچه نوشته خواهد شد. پس یکی از عناصر مهم است چرا که بدون آن نمیتوان چیزی را منتقل کرد. منظور از زبان هم زبان گفتاری است و هم زبانی است که در مسیر پالایش خود به نوشتار میانجامد. دراین تعریف، متن واجد دو زبان است. یکی زبان بیرونی که زبانی ساده، روان، کوتاه، لبریز از ایهام و ارجاعات فرهنگی و مفهومی مکانی است که در آن مکان متولد شده است و دیگری زبانی است که دارای ترازی ویژه است و ترکیب بندی و ساختمان خاص خود را دارد. این زبان دارای ساختاری قوی، بنیادی محکم و معیاری مشخص است. تخطی از قوانین این سازه باعث تخریب و ریزش متن میشود این یکی از بسترهای زایش و تولید واژه و زبان است که در پیکرهی اصلی جامعهی مولد و استفادهکنندگان زبان حضور دارد.
در ساخت و پرداخت یک اثر اندیشه ی نگارنده و مبناهای او بیشترین بنمایه های درونی و بار کلام و تصویری را در متن میسازد. درو اقع نگارنده با در نظر گرفتن بالاترین و خاص ترین معیار زبان و سازه ی زبانی که مورد توجه اوست از زبان در متعالی ترین حد خود بهره میبرد و به نگارش میپردازد. رسیدن به این نقطه تلاش و دریافتی عمیق و خاص میطلبد که در بستر ادبیات هر کشوری یافت میشود، حتی اگر همه ی مردم آن سرزمین به نویسندگی بپردازند این پالایش و نگارش در وجود چند تن به منصه ی ظهور میرسد و به شکلی بسیار برجسته و خاص، خود را نشان میدهد.
پس از زبان و بن مایه های نوشتار، عنصر بسیار مهم دیگری به نام « زمان» خود را نشان میدهد و بسان خون در رگ و پی نوشتار به جوشش وغلیان میپردازد و بسان زندگی حیات هزاربارهی متن را شکل میدهد. زمان زیباترین و در عین حال بیرحم ترین شاخص و ممیزی یک متن است. اوست که به خواننده میگوید این متن تاریخ مصرفش تمام شده است و یا هنوز از قابلیتهای بسیاری برای خواندن بهرهمند و برخوردار است.
با این سه رویکرد و در قالب فرضیه های پژوهشی، به سراغ کتاب هزار و یک شب میرویم و بنمایه های داستانها، شیوه ی نگارش و مسأله ی« زبان» را در آن، درکنار عنصر درونی «زمان» مورد نقد و بررسی قرار میدهیم و داستانهای این اثر را، در بستر حرکت اندیشه و تبلور آن تحلیل میکنیم.
از ميان مطالب مختلف و البته نه چندان زياد كه دربارهي هزار و يک شب به نگارش رسيده است، غالباً نویسندگان به شرح يك يا دو داستان و خوانش آن پرداخته اند. لازم به ذكر است بیشتر آثار موجود درباره ي هزار و يك شب ترجمه است. اين نگارشها از اسم كتاب گرفته تا شرح يك يا دو داستان در بيان مطلب يا به سمت اسطوره ونمادها در كتاب متمايل شده اند و به عنوان مثال به نقش جادو و يا موجودات غير طبیعی پرداخته اند و يا داستان را از منظر روانشناسي و تحليل روانكاوي شخصيت و يا شخصيتها مورد بحث قرار داده اند. از اين ميان به چند متن اشاره ميشود:
با اين نمونه هايي كه آورده شد به نظرمیرسد كه غالباً نگاه به كتاب هزار و يك شب از حيث ساختار خود داستان، نشانه ها و نمادهاي اسطوره اي و يا تحليل روانشناسي بوده است و كمتر به روند آگاهي در مقالات پرداخته شده است. با بررسي اين واژه در زير ساخت داستانها، ميتوان به اين نكته رسيد كه شخصيت داستان طي فرايند و تلاقي اتفاق به هر شكلي ممکن است به آگاهي برسد، اما هنوز تا درك آگاهي و انتخاب براي آگاهانه زيستن راه زيادي پيش رو دارد. در واقع به نظر میرسد؛ رسيدن به آگاهي در كتاب از نظر نوع و بافت انديشه و تفكر و نهايتاً كسب آگاهي به منزله ي آگاهانه زيستن نيست بلكه از آگاهي تا آگاهانه زيستن مسيری سخت و دشوار است.
2- مقدمه:
هزار و يك شب داستاني است با رويكرد بسيار نيرومند در مباحث مختلفي چون زبان، تصوير، روان شناسي، حجم و ساختار رئاليسم جادويي، انسان شناسي و…. بسيار مباحث ديگر. درواقع انسان و داستان در كنار هم دو پنجره براي بودن و ماندن هستند. هر داستان يعني يك فرصت براي زندگي و يك زندگي يعني داستان بعدي. اما آنچه در اين مقاله بيشتر مورد توجه است نگاه كلي تر و عميق تري است به داستانهاي هزار و يك شب. آنجا كه شخصيت از سطح عام به مسير خاص مي رسد. چگونگي رسيدن، انتخاب بعدی و چگونگي حركت پس از رسيدن به آگاهي، واقعيت وجودي انسان است. انسان در هر زمان و با هر شرايطي در زندگياش ناچار از اتخاذ تصميم است. اين تصميم در كدام سطح از زيستن او قرار دارد؟ سطح عام، سطح آگاهي، سطح آگاهانه زيستن و چگونگي حركت در اين وادي. بر اساس قانون جهان هستي همه چيز در يك، يكدستي و هماهنگي با خود وديگر عناصر و پديدهها قرار دارد. میخواهیم بدانیم زيستن در هر سطح از حضور چه مقدار انرژي ميدهد و يا ميگيرد؟ آيا اين نياز به دانستن تنها نياز انسان هزار و يك شب است و يا انسان امروزي نيز از اين مقوله هيچگاه بيرون نبوده و نخواهدبود؟ تعريف از دانستن و شناخت چيست و آیا دانستن به صرف دانستن كافي است و يا نميتوان تنها به رسيدن به اين سطح بسندهكرد و به ناچار بايد قدم در راه گذاشت و مسير را به صورت كامل طي كرد تا به زيستي آگاهانه رسيد؟ انسان در هر سطح از بودن خود با هر تعريف و شناختي كه از خود و يا محيط بيرون خود دارد هميشه در نوعی تقابل و بده بستان است. انسان امروزي نيز مانند انسانهاي هزار و يك شب با هر كنش و تصميمي در هر سطح از تصميمگيري و رسيدن برای وجود و حضور خود ناچار به پرداخت هزينه است. درواقع بين واقعيت و حقيقت تفاوت بسياري وجود دارد. واقعيت چيست؟ وآيا واقعيت همان حقيقت است؟ نگاه فلسفه به اين دو واژه چيست؟ اين دو سطح چه تأثيري در درك آگاهي و تفكر انسان دارد؟ درواقع سعي بر اين است كه نشان دادهشود بستر اصلي و خاص داستانها روي اين مفاهيم قرار دارد و برآيند محور داستان و شخصيتها بر فرآيند آگاهي و آگاهانه زيستن منطبق ميشود و رسيدن به اين نكته كه از نظر آماري تعداد كمي به آگاهي ميرسند و تعداد كمتري به آگاهانه زيستن. اين در جامعه ي امروزي نيز قابل مشاهدهاست.
داستانهاي هزار و يك شب را اگر به سه سطح تفكري تقسيم کنیم؛ يك سطح عام دارد با فاصله و محور جدا شده از نقطه ي بين صفر و يك. سطح دوم، سطح خاص است كه با تلاقي بين نقاط، كه اتفاق و يا حادثه ها غالباً اين قطع و وصل را به وجود ميآورند، شخصيت از محور ابتدايي جدا به سطحي بالاتر مي رسد اما هنوز در محور حركتي اول قرار دارد. درواقع در سطح دوم و سطح خاص شخص به قابليت دانستن ميرسد اما به درك استفاده از دانستن هنوز نرسيدهاست. در سطح سوم كه ميتوان آن را سطح تعالي دانست، شخصيت در برآيند كلي بين صفر تا تلاقي دانستن خود به درك چگونگي ميرسد و در فرآيند انديشگاني و دريافت خود از محور بيرون ميزند و در واقع به محور ديگري در سطحي بالاتر راه مييابد. تفاوت اين سطح با سطح دوم در اين است كه در سطح دوم شخصيت هنوز درمحور اولي قرار دارد و در سطح تعالي شخصيت محور حركتي خود را تغيير داده و در مسیر ديگري قرار ميگيرد. در دو سطح اوليه، داستان و شخصيت به تكرار و تجربه ميرسد و آگاهي را ميآموزد و واقعيت را دريافت ميكند اما در سطح سوم يكي شدن با آگاهي و دريافت خالص را ميچشد و درواقع از پس واقعيت به حقيقت خود و ديگر پديدهها ميرسد.
اين مقدمه را در نوشتار به طور كامل باز خواهیم کرد و با استدلال و بحث پیرامون فرضيه ها و پرسشهای پژوهش در مقاله و همراستا با کتاب و داستانها، منظور از محور و بردارهای حركتي را بر مبانی «آگاهي» و «آگاهانه زيستن» تفسیر و تحلیل خواهیمکرد. با دادن تعریف و تحلیل مفاهیم کلیدی، آگاهی و شناخت و سپس دنبال کردن این واژگان در بافت داستان و بن مایههای انسانی متن، به بررسی و نقد هزار و یک شب میپردازیم.
3- آگاهي:
با توجه به فلسفه ي« كانت»، «شناخت» با دو ابزار قابل درك است 1- تجربه و 2- عقل. اما شناخت به معناي رسيدن به آگاهي از پديده است؟ پاسخ ميتواند هم بله و هم خير باشد. اگر پاسخ مثبت باشد آگاهي دريافت شده نسبت به پديده است يا نسبت به ناظر؟ درواقع فاعل به فرايند آگاهي در شناخت رسيدهاست و يا فاعل فقط به شناخت از پديده رسيده است؟ اگر اين جمله را يك فرضيه بدانیم بي ترديد پاسخ به هر کدام از جمله ها، سطح متفاوتی از آگاهی را در انسان به وجود می آورد. هر شناختی به درکی باواسطه یا بی واسطه از تجربه و عقل میرسد و انسان در این دو سطح تنها میتواند از ابزارهای همان سطح بهره ببرد. اگر این دو سطح به عنصر آگاهی برسد، این آگاهی از درون به بیرون حرکت میکند و این انسان است که این آگاهی را دریافت کرده و به شکل رفتار آگاهانه و بالغ نشان میدهد اما اگر این شناخت فقط در سطح تجربه باقی بماند انسان به تطبیق و همانند کردن این تجربه با دیگر تجربه ها میپردازد و از هر جزء تعمیم به کل میدهد به طور کلی پاسخ به هر قسمت از این جمله ها یعنی آگاهی و شناخت نسبت به پدیده است یا ناظر، سمت، جنس و نوع شناخت و آگاهي را از قسمت ديگر جدا ميكند. پاسخ مثبت یک نوع رفتار را به وجود میآورد و اگر پاسخ خير باشد، ناچار شناخت، چه با ابزار عقل به دست آمده باشد و چه با عنصر تجربه خلط شده باشد ، تنها در پوشه ي انواع تجربه قرار ميگيرد و به آگاهي نخواهد رسيد. در واقع به مبحث «دگماتيسم و يا جمود انديشه» ميرسد. يعني ناظر در يك وضعيت ثابت است و گزاره يا گزاره هايش نتيجه ثابتي ميدهد. اين بحث درادامه در خوانش كتاب باز خواهد شد. فلاسفه آغاز فلسفه را بر اين قرار داده اند و يا خواستار آن هستند كه آگاهي ميبايست در اين عنصر که « شناخت» است، سكني گزيند.
پس، پيش از آنكه تعريفي از آگاهي داده شود، لازم است پلهي اول را مورد بحث قرار داد. « شناخت چيست؟» براي رسيدن به آگاهي و فرايند عملي كه اين كلمه در ذهن و وجود انسان به وجود ميآورد بايد درِ شناخت را باز كرد. هگل، گئورك ويللهم فريدريش عقيده دارد، اصولاً « توجه به چيزي كه « تجربه» ناميده ميشود، يعني همانا اقدامي جالب توجه و معتبر». ( هگل، 1382: 21) با اين جمله حتي توجه كردن يعني قرار دادن انسان در وضعيتي مناسب براي تغيير يا حركت و يا شناخت. تجربه در بستر واقعيت شكل ميگيرد اما براي جدا شدن و غني كردن آن ناگزير بايد از اين بستر جدا شد و يا به لايههاي دروني تر حركت كرد. اين حركت و دريافت در يك بيواسطگي، رسيدن به لايهي دروني شناخت است. پس شناخت در درون خود داراي ذات و فطرتي متفاوت و خاصاست. « شناخت ذاتي محض در وجه تمايز مطلق، اين اثير آنسان كه بايد باشد، زمين و خاك، علم يا بطور اعم دانستگي است. آغاز فلسفه فرض را بر اين قرار ميدهد يا خواستار آن است كه آگاهي ميبايست در اين عنصر سكني گزيند. اما خود اين عنصر به كمال و شفافيت خود تنها از طريق حركت گرديدن خود نايل ميشود. همانا معنويت محض به مثابهي امر كلي است كه شكل بيواسطگي ساده را داراست.» ( هگل، 1382: 34)یعنی زمانی که خود در مسیر درک و دریافتش از موقعیت حرکت کرده و زوایای بودنش را بچرخاند. چرخشی که از برون به درون رفته و در این رفتن آنچه را لازم دارد تجلی معنویت و بار اندیشه است که انسان در مراحل زندگی به آن نیاز دارد تا بتواند در کوران مشکلات و یا سختیها سربلند از اتخاذ تصمیم سربلند بیرون آید. پس آگاهي ميتواند موضوع شناخت قرار گيرد. آگاهي از پديده، آگاهي از موضوع، آگاهي از خود و نهايتاً هدف از آگاهي رسيدن به حقيقت امر است. چيزي كه از تابش واقعيت به وجود ميآيد اما نورش را از حقيقت ميگيرد و در آخر ناظر را نه به تحليل و يا تفكيك واقعيت بلكه به دانستگي حقيقت راهنمايي ميكند. « آگاهي، معيارش را از درون خود تأمين ميكند، به طوري كه بررسي مقايسهاي از آگاهي با خود ميشود». ( هگل، 1382: 90) در واقع محور درست و یگانهی آگاهی بر خود و امتداد وجودی خودش است. آگاهی از هر موضوع حرکت در محور وجودی همان موضوع است که در درون خودش شکل گرفته و به حرکت در میآید. فرض کنیم در یک امر کلی مانند خیانت، تمامی اطلاعات و دانستگیها، تجربیات و نهایتاً رفتار و تصمیم ناظر و یا فاعل موضوع بر محور وجودی خیانت میچرخد و دریافتی درونی در معیار کلی خود را سامان میبخشد. این معیار بازتاب درستی حرکتش را از حقیقت شفاف خود بر موضوع میتاباند. پس آگاهی همواره معیارش را از درون خود تأمین میکند، و از طرفي ديگر معتقد است؛ «آگاهي، موضوع شناخت است و از سوي ديگر آگاهي از خود، آگاهي از دانستگي حقيقت آن».( هگل، 1382: 91) شناخت حقیقت است و آگاهی دردل آن جان میگیرد و نهایتاً ایت دریافت میتواند به پویش و بالندگی برسد و یا به جمود ودگماتیسم و در بهترین وضعیت نهایتاً تبدیل شود به تجربه. نتيجهي اين حركت چيست؟ « اين حركت ديالكتيكي كه آگاهي بر خود اعمال ميكند و هم بر دانستگي و هم بر موضوع شناخت آن اثر ميگذارد، تا جايي كه موضوع شناخت جديد واقعي از آن صادر ميشود، درست آن چيزي است كه تجربه ناميده ميشود.» ( هگل، 1382: 92) پس هگل در كليت بحث به اين امر ميرسد كه آگاهي از دل شناخت بيرون ميزند و نهايتاً تبديل به تجربه ميشود.
اگر حقيقت را كل بدانيم، جز ذات خود نيست و كل از طريق تكثر در هر آنچه هست تابش نور است و واقعيت . پس واقعيت براي وجود خود به نور حقيقت نيازمند است. واقعيتي كه ميتواند مجاز باشد. اين همان نگاه افلاطون است و جهان مُثُل. پس حقيقت كل است اما كل در ذات خود از طريق تكامل و تجلي، خود را در مجاز بيرون، واقعيت، مصرف ميكند. براي رسيدن به حقيقت، پديده ناچار از بكار بردن ابزار است. و يكي از اين ابزارها شناخت است. شناخت يعني حركت به سمت آگاهي از واقعيت بيروني براي درك حقيقت ذاتي آنچه در بيرون بوده است. هگل معتقد است هر گونه كه از شناخت استفاده شود، انسان به طور شفاف و خاص به درك حقيقت نخواهد رسيد. در واقع حقيقت هر امري هيچگاه به طور كامل قابل دسترس و درك نيست. « اگر شناخت ابزاري براي درك وجود مطلق باشد، بديهي است كه به كار بردن ابزاري بر يك شيء به طبع نميگذارد آنچه او براي خود است، باشد، بلكه بيشتر به تغيير دادن شكل و عوض كردن آن ميپردازد. از سوي ديگر شناخت، ابزار كاركرد و فعاليت ما نباشد، بلكه كم و بيش واسطهاي منفعل باشد كه از آن طريق پرتو حقيقت به ما ميرسد، مجدداً حقيقت را نه آنگونه كه في نفسه است، بلكه فقط آنگونه كه از طريق و در اين ميانجي وجود دارد، دريافت ميكنيم.» ( هگل، 1382: 79- 80) هايدگر نيز به ناظر و يا انسان درباره رسيدن به برخورد با واقعيت و يا درك حقيقت اين نظر رادارد كه؛ « انسان به مثابهي هستندهاي واقعي در جهان واقعي زندگي ميكند كه به آن پرتاب شده و بايد در آن كار كند. انسان به طور معمول به مشاهدهي نظري چيزها نميپردازد ( مگر در حالت خاص پژوهش و مطالعهي علمي)، و كار اصلي او اين نيست. او با چيزها در عمل سروكار مييابد، و از آنها استفاده ميكند و به كارآيي آنها جهت رسيدن به هدفي خاص دقت دارد. انسان خودش را به عنوان خويشتن در كار بررسي و پژوهش علمي چيزها نمي شناسد، بل ميداند كه در عمل وجود دارد.» ( هايدگر، 1381: 42) با اين وصف، اگر ابزار شناخت يعني 1- عقل و 2- تجربه باشد اين دو هيچگاه به كل مطلب اشراف پيدا نميكنند. پس در واقع در هيچ امري به دليل مطلق بودن موجود مطلق و هستي كه كل مطلق است، شناخت تام به دست نخواهدآمد. به همين دليل براي درك شناخت به مرتبهي دروني شناخت وارد شده و دايره حضور به شيء و وجود در مرتبه دوم وصل ميشود كه آگاهي است. شناخت از طريق موضوعهاي شناخت قابل درك است نه از طريق كليت خود شناخت. رسيدن به شناخت به طور مطلق به خاطر مطلق بودن اين سطح از حضور قابل دريافت نيست مگر آنكه به امر و يا امرهاي جزئي تر تقسيم شود. آگاهي يكي از اين حوزههاي دريافتي است. همان كه در ابتدا آورده شد؛ « آگاهي موضوع شناخت است و از سوي ديگر آگاهي از خود، آگاهي از دانستگي حقيقت آن » ( هگل، 1382: 91» به اين ترتيب تحليل و تفكيك موضوع، به جزئيات قابل رؤيت و درك تبديل ميشود. با اين رويكرد اين پرسش مطرح ميشود؛ كه آگاهي معيار درست و نادرستي خود را از كجا ميآورد؟ در واقع از كجا بايد دانست فرآيند روي داده آگاهي است و اين آگاهي در حوزه مثبت است يا منفي؟ پاسخ هگل به اين پرسش اين است، « آگاهي، به طور همزمان خود را از چيزي متمايز ميكند، و در عين حال خود را به آن ربط ميدهد، يا آن طور كه گفته ميشود، اين همانا چيزي است كه براي آگاهي وجود دارد، و جنبهي متعين اين ربط، يا وجود چيزي براي ديگري را از وجود بالقوه متمايز ميكنيم، هر آنچه به دانستگي يا درايت مرتبط ميشود، از آن هم متمايز ميگردد و همانند چيزي موجود بيرون از مناسبات ايجاب ميشود، اين وجودبالقوه همانا حقيقت ناميده ميشود.» ( هگل، 1382: 89) پس درواقع هر چند آگاهي از شناخت بيرون ميزند اما اولين اتصال و شارژ نهايي خود را از منبع حقيقت دريافت ميكند. درواقع منبع الهام بخش آگاهي، ريشه در حقيقت دارد. اين حركتي است كه آگاهي بر خود اعمال ميكند وحركتي ديالكتيكي ناميده ميشود. يعني آگاهي هم بر حوزهي دانستگي و هم بر موضوع شناخت اثر ميگذارد. آگاهي با اين تأثير بر موضوع حتي ميتواند حوزهي جديدي از شناخت را بهوجود بياورد و موضوع جديدي از آگاهي صادر شود و اين موضوع جديد در حوزه شناخت را ميتوان تجربه ناميد. پس شايد بتوان اين فرضيه را مطرح كرد كه آگاهي با ابزار تجربه و عقل، شناخت و حوزههاي مختلف شناخت را تحت تأثير قرار ميدهد و در حد توان خود را به منبع حقيقت وصل نگاه ميدارد. با اين پيش فرض هگل به اين نكته اشاره ميكند كه معيار ارزيابي آگاهي از خودِ آگاهي به دست ميآيد، « آگاهي، معيارش را از درون خود تأمين ميكند، به طوري كه بررسي مقايسهاي از آگاهي با خود ميشود. » ( هگل، 1382: 90) چيزي كه پيش از اين به آن اشاره شد.
با اين توضيح حال بايد ديد داستانهاي هزار و يك شب اين فرايند آگاهي را چگونه در پيرنگ داستانها قرار دادهاست؟
4- آگاهي در هزار و يك شب
در هزار و یک شب با این واقعیت روبرو هستیم، که کتاب در این راستا و هماهنگی با این حوزهی عمیق فلسفی موفق عمل کردهاست یعنی طرح و داستان ریشه درمعنا ومفهومی عمیقتر از داستانسرایی دارد. هر تصویر وکلامی در داستانها نمادها ونشانههایی است که ارجاع به معنا و درونگرایی خاصی میدهد و انسان در این ریشهشناسی به درک بودن خود و رسیدن به تصویری یگانه از خود در پیوند با هستی میرسد.
« پس خداوند خدا آدم را گرفت و او را در باغ عدن گذاشت تا كار آن را بكند و آن را محافظت نمايد. و خداوند خدا آدم را امر فرموده، گفت: « از همه ي درختان باغ بي ممانعت بخور، اما از درخت معرفت نيك و بد زنهار نخوري، زيرا روزي كه از آن خوردي، هر آينه خواهي مرد» و خداوند خدا… ( كتاب مقدس، 2002: 3)
« و گفتيم: اي آدم، خود و زنت در بهشت جاي گيريد. و هر چه خواهيد و هر جا كه خواهيد، از ثمرات آن به خوشي بخوريد. و به اين درخت نزديك مشويد، كه به زمرهي ستمكاران در آييد. » ( قرآن، 1386:آيه 35)
« چنين گويند كه ملكي از ملوك آل ساسان، سلطان جزاير هند و چين بود و دو پسر دلير و دانشمند داشت: يكي را شهريار و ديگري را شاهزمان گفتندي….شاهزمان همان روز خرگاه بيرون فرستاده، روز ديگر مملكت به وزير خود سپرد و با وزير برادر از شهر بيرون شد و در لشكرگاه فرود آمد. شبانگاه ياد آمدش گوهري كه به هديهي برادر برگزيده بود بر جاي مانده، با دو تن از خاصان به شهر بازگشت و به قصر اندر شد. خاتون را ديد كه با غلامك زنگي در آغوش يكديگر خفتهاند. ….در حال تيغ بركشيده و هر دو را بكشت و… ملكزادگان از بيم به فراز درخت شدند….» ( هزار و يك شب، 1383: 3- 6)
شهريار و شاهزمان دو برادر هستند كه در سطحي متعادل و آرام در موقعيت مطلوب به گذران زندگي مشغولاند. تلنگر يك يقين، باورهاي شاهزمان را به نابودي ميكشاند، عنصر ضربه، در داستان، امري دروني و عميق است كه كاركردي اساسي در اخلاق و چهارچوبهاي اعتقادي شخصيت دارد. شاهزمان بيهيچ واسطهاي در لحظه، درموقعيت درك و يقين قرار ميگيرد. خيانت همسر، او را در وضعيت آني تصميم قرار ميدهد. از اين به بعد مسير زندگي و نگاه او به هستي و اطراف خود تغيير كرده و تعاريفش از بودن، لذت و… تفاوت كرده و گويي همه چيز از اعتبار ساقط ميشود. شهريار نيز با حضور شاهزمان به باوري از نوع باور برادر ميرسد. شاهزمان بيواسطه درموقعيت آگاهي قرار ميگيرد و شهريار با واسطهي برادر در موقعيت آگاهي قرار ميگيرد. اين آستانهي ورود به هزار و يك شب است. هر دو شخصيت داستان از يك موقعيت به ترك وضعيت ثابت اوليه و رسيدن به درك ميرسند. هر دو با عنصر بيروني خيانت، از ناآگاهي به آگاهي رسيدهاند اما رفتار هر كدام با ديگري متفاوت است. هر دو از شهر بيرون آمده، بر ساحل درياي عمان، در كنار درخت و چشمهاي نشستهاند كه با بيرون آمدن عفريت از آب دريا ميترسند و براي نجات خود بر فراز درختي قرار ميگيرند. با حضور عفريت، شخصيتهاي غيرارگانيك پابهپاي شخصيتهاي انساني داستان جلو ميآيند. داستان از هزار توي واقعيت و تخيل خود را به تصوير ميكشد. و اما درخت در داستانها موقعيت خاصي دارد. قرار گرفتن بر فراز درخت، خوردن ميوه درخت، صحبت كردن حيوانات بر شاخههاي درخت و رساندن اطلاعات، همگي معرف نقش باستاني و نمادين درخت در تمامي متون پيشين است. در كتاب مقدس عهد عتيق آدم از نزديك شدن به درخت معرفت و خوردن ميوهي آن برحذر شدهاست. دستوري كه آدم از آن سرپيچي ميكند و هزينهي تخطي خود را ميدهد. قرآن كريم ميفرمايد، به آدم گفتهشد به درخت نزديك نشو، اما او رعايت نكرد و نهايتاً تاوان اشتباه خود را داد. بررسي مفهوم درخت در ادبيات مورد نظر نيست به همين دليل به قديميترين تصوير نمادين آن بسنده ميشود. در هزار و يك شب برادران براي نجات جان خود از دست عفريت به درخت پناه ميبرند. قرار گرفتن بر فراز درخت تغيير موقعيت و درك بيشتر از مكان وموضوع را به همراه دارد. آنان در جريان داستان زندگي از شخص ديگري قرار ميگيرند. برادران وقتي ازدرخت پايين ميآيند، ديگر برادران چند ساعت پيش نيستند. آنان با تلنگر اتفاق و اولين گره درمسير زندگي خود به اولين بحران رسيدهاند. اين اتفاق آنان را ناچار به تصميم گيري ميكند و اين تصميم اولين تصميم آنان است كه به طور مستقيم به ساختار اصلي و عميق زندگي شخصي خودشان برميگردد. اما اين تصميم بعد از پايين آمدن ازدرخت است. در واقع درخت به سبب وضعيت رويان و قابليت تغيير به سبب تغيير فصل، بارور شدن و يا ناباروري آن، مانند سير انديشه عمل ميكند. شايد يكي از دلايلي كه غالباً معرفت و رسيدن به معرفت و شناخت به درخت تشبيه شدهاست از همين امر ناشي شدهباشد. نزديك شدن به درخت، قسمتي از خودآگاهي است كه در برابر ناخودآگاهي كلي داستان قرار دارد. « در جنب خودآگاهي خاص هر موجود انساني، ناخودآگاهياي كهنگرا و همگاني وجود دارد كه ملكِ مطلق فرد آدمي نيست بلكه متعلق به كل جماعت انساني است. اين ناخودآگاهي يا « حافظهي جهان» كه تقريباً نزد همه كس، يكي است، سرچشمهي اساطير و قصههاي پريان است. ( آندره شِدِل، 1388: 8)
اگر سطح كلي داستان در هزار و يك شب را بين محور صفر و يك قرار دهيم تمامي عناصر داستان باتمام تنوع حضور و كاركرد خود تقريباً در اين سطح قرار دارند. تلاقي اتفاق و حادثه در داستان براي تمام عناصر و شخصيتهاي داستان باعث آگاهي نميشود و درواقع براي اكثر عامهي شخصيتها در بستر تكرار و تجربه درك و دريافت ميشود. آنان به حقيقت امر پي ميبرند اما تجربهي شخصي از حقيقت پيدا نميكنند. اين همان « جمودانديشه، و يا دگماتيسم» است كه« هگل» به امر تبديل شدن تمامي گزارهها به يك امر حقيقت مطلق در ديد ناظر وذهن او به آن معتقد است.
شروع داستان، شهريار و شاهزمان با عنصر خيانت از سطح عمومي زندگي جدا ميشوند. با بالا رفتن از درخت گويي اولين گام به سمت آگاهي برداشتهميشود. به نظر ميرسد بالا رفتن از درخت به نشانهي قرار گرفتن در ارتفاع و فاصله گرفتن از سطح عمومي زندگي است. جايي كه شخصيت با اشراف بر پديدهها قابليت تصميم گيري پيدا ميكند. با پايين آمدن از درخت، «شهريار و شاهزمان» دو قابليت درك متفاوت پيدا كردهاند.« شاهزمان» تصميم به عزلت ميگيرد. او ازتمامي پديدهها دوري ميكند. « شهريار» در موقعيت تلافي و انتقام قرار ميگيرد. رسيدن به آگاهي حتي اگر به اگاهانه زيستن نرسد، و شخصيت اگر مجبور به بودن در سطح ابتدايي و عمومي اوليه باشد براي او داراي بار معنا و طعم متفاوتي است. او ديگر به هيچ وجه نميتواند با پيش از خود و با ديگر پديدههاي هم راستا با خود احساس يكي بودن و از يك جنس بودن بكند. او به علت تلنگر از يك اتفاق،داراي بار نگرش و مفهوم متفاوتي شدهاست و اين آگاهي غالباً براي او با درد و رنج همراه ميشود. اين سه مرحله از رفتار را به صرف رمزگانهاي عددي در هزار و يك شب « آندره شِدِل » مبيّن « سه مرحلهي اساسي تكامل فرد يعني مراحل مادي و معنوي و الهي ميداند.» ( آندره شِدِل، 1388: 10) هر چند او معتقد است هفت به صرف دامنهي وسيع حضور خود در تمامي ملل و آيينها نقش پررنگتري دارد. شخصيت از هر مرحله مادي به معنوي و يا معنوي به الهي در چرخه رمزگاني عدد هفت و مناسك مربوط به آن بايد قرار بگيرد وگرنه مسير را نميتواند طي كند. مانند « سندباد هفت بار به سفر ميرود. در قصهي شاه شهريار، صندوقي كه دختر جوان در آن زنداني است با هفت كليد قفل شدهاست، جوذر براي دستيابي به گنج زمرد جادو، بايد از هفت در بگذرد و غيره. » ( آندره شِدِل، 1388: 11) اگر فضاي ابتدايي هزار و يك شب، بر اساس يك الگوي فرضي بر بردار مختصات قرار بدهند، بر اساس يك پيش فرض، از قسمتي از هستي جدا شود، مي توان براي آن در ابتدا اين الگو را در نظر گرفت. جايي كه قرار است داستان يا داستانها رخ دهد و شكل بگيرد. فضاي اولي هنوز واجد شرايط رخداد يا تلنگر دانستن نيست. اما كليت موقعيت است براي حضور هر جانداري از انسان، حيوان، موجودات غير ارگانيك و… . شخصيت در داستان با عملكرد خاص خود، طرح و پيرنگ داستان و نوع اتفاق رخ داده سعي در شناخت و علت يابيميكند. او با كمك فنون و ابزارهاي موجود مانند، سحر، جادو، غول، عفريت و… حاضر درخود داستان گرهگشايي ميكند تا بتواند وضعيت جديد را بفهمد، موقعيت را درك كند و خود را در جريان عمل از نقطهي« الف» به نقطهي «ب » برساند. اما آيا ميتوان گفت فضاي كلي پيرامون خود را دريافت كرده است و درواقع هستي اطراف خود را شناختهاست؟ اين آن چيزي است كه هايدگر معتقد است؛ « هستي همواره و در هر شرايطي امكان يا اجازهي فهم از خود را به انسان نميدهد…» ( هايدگر، 1381: 71) در واقع فهميدنِ قسمتي از هستي اطراف، رسيدن و قرار گرفتن بر پلهي آگاهي خاص است.
شكل 1- فضاي ابتدايي عام براي طرح داستان آغازين
اگر نمودار سفيد نمايندهي واقعيت باشد، نمودار تيره در همان راستا حضور حقيقتي است كه به همان شكل در وضعيت داستان نقش مناسب با خود را ايفا مي كند. داستانها بين بودن و نبودن ميان اين دو قسمت در نوسان هستند اما مسير اصلي رسيدن به مسير روشن آگاهي است. يعني به معنايي براي اين بردار معناي گذر و رسيدن را بايد بتوان نمايش داد. با اين توضيح لگوي داستانهاي هزار و يك شب به اين الگو تغيير شكل ميدهد.
شكل 1-1 باز بودن بردار ريشه در بينهايت هستي و پايان ناپذيري داستان دارد. همانگونه كه عدد يك در اسم داستان هزار و يك شب اين نقش را ايفا ميكند. تلاقي واقعيت و حقيقت در هر داستان براي هر شخصيت مسير آگاهي است. حال شخصيت يا به دريافت و درايت ميرسد يا نميرسد و باز به سطح اوليه برميگردد. سطح اوليه اگر تيره باشد رسيدن به آگاهي رسيدن به محل گذر و روشن است و عبور از اين منطقه حركت به سمت حقيقت هر موضوع است بر اساس دانستگي.
عناصر داستان در اكثر داستانها داراي الگوي يكساني هستند و غالباً با رفتاري يكسان. در « ريخت شناسي قصههاي پريان» از « ولاديمير پراپ» او براي ساختار قصههاي پريان طرح و الگوي مشخصي را مطرح ميكند. اين الگو از عناصر يكسان پيروي ميكند؛ « در يك قصه، اغلب كارهاي مشابه به شخصيتهاي مختلف نسبت داده ميشود. اين امر مطالعهي قصه را بر اساس خويشكاري قهرمانش ميسر ميسازد…..توالي در قصه و توالي خويشكاريها هميشه يكسان است، قصههاي پريان از جهت ساختمان از يك نوع هستند،…» ( پراپ،1386: 49- 58 ) او در ادامهي توضيحات خود دربارهي تقسيمبندي به حضور شخصيت و يا تيپهايي ميپردازد كه در داستانها تقريباً يكسان است. مانند: قهرمان، شرير، اتفاقهايي مانند غيبت يك عضو، استفاده از جادو و يا وسايل جادويي، شرير به صورتهاي مختلف خرابكاري ميكند مانند؛دزدي و چپاول چيزهايي مانند روشنايي روز، محصول كشاورزي، ناپديد شدن ناگهاني شرير يا قهرمان، اعزام قهرمان به موقعيت، حضور عناصر متخاصم و…جزئيات ديگر. اگر فقط بحث بررسي ريخت شناسي داستانهاي« هزار و يك شب» مطرح بود اين تقسيم بندي ميتوانست بسيار مورد توجه قرار گيرد اما چه چيزي درداستانهاي « هزار و يك شب» در پيرنگ و كليت داستان شكل ميگيرد كه اين داستانها بسيار غنيتر از داستانهاي پريان در ديگر ملل است.
در هر داستان اتفاق و يا اتفاقهايي رخ ميدهد كه شخصيت داستان، در تقابل مستقيم با آگاهي و انتخاب قرار ميگيرد. اما چرا تمام اين آگاهيها به آگاهانه زيستن نميرسد. با اين پيش فرض ميتوان دو وضعيت براي آگاهي درنظر گرفت:
اين آگاهي است كه به درايت و خودشناسي ميرسد. شخصيت را از سطح تكرار جدا ميكند و او در جايگاهي متعاليتر نظارهگر موقعيت و بحران است. در اين مرحله هنوز شخصيت ميداند آنچه بوده را نميخواهد اما بين آنچه اتفاق افتاده و آنچه دوست دارد باشد در نوسان و تناقض بسيار است. اين اتفاق به گونهاي رخ ميدهد كه دريافت دروني از يك مفهوم براي دو شخصيت قابل تفكيك است. مثلاً كيفيت دانستگي و فهم در شهريار كاملاً دروني و يكي شده با اوست و او در هر مرحله لايههاي وجودياش درگير اين امر ميشود اما در هارونالرشيد كه در داستانها حاضر است بيشتر نقش نمايش دارد و او بيشتر بيننده است تا دريافت كننده.
اگر براي اين وضعيت در همان بردار ابتدايي چند حركت تلاقي را بتوان نشان داد بي شك اين اتصالها درهمان روايت كلان داستان و تبديل آن به خرده روايتها و تو درتويي داستانها رخ ميدهد. اتفاقهايي كه گرهافكني ميكنند و روابط به سمت گره گشايي و حل بحران پيش ميرود. جادو، عناصر غيرارگانيك، عناصر متافيزيكي، حيله در خدمت حيله، جادو در خدمت جادو، موجود غيرارگانيك در برابر موجود غير ارگانيك، انسان در رويارويي مستقيم با اين عناصر و بهره گيرنده از آنها و… همگي داستان را در لايههاي مختلف به پويش ميكشاند تا بحران حل و فصل شود.
مانند؛ داستان دهقان و خرش
عناصر مشخص، حيوانات، انسان و نقش پررنگ زن و مرد
دانستن زبان حيوانات توسط دهقان و هيجان از علم دهقان، آگاهي به معني درك موقعيت و تغيير وضعيت فقط خود را نشان ميدهد.
عالم پيدا وناپيدا در هم تنيده و يكي شده هستند، عفريت در قصاص فرزند تيغ برميكشد.
عناصر هر سه داستان جادو است و باطلالسحر از طريق خود سحر به دست ميآيد
عفريت ها در داستانها مانند انسانها از خصلت باور و اعتقاد بهره مند هستند. عفريت با ايمان، با اسم؛ پري معرفي ميشود. تفاوت آنها تنها در ايمانشان است وگرنه هر دو انتقام گيرنده، كينه خواه هستند و جادو ميكنند.
و….
جادو قويترين عنصر در داستانهاست. جادو يا به سمت قدرتمندان ميرود و يا افراد عامي كه جسارت و شجاعت داشته و يا توان پذيرش آن را داشته باشند حق استفاده از آن را دارند، اما ديگران از ديدن آن دچار شگفتي نميشوند. گويي ديگر عناصر داستان منتظر وقوع سحر و جادو و… هستند.
داستانها از سطوح مختلف و لايههاي مختلف نقاط تلاقي خود را شكل ميدهند. اين تصوير با توجه به بردار اوليه ساختار چينش آنان را نشان ميدهد.
تصوير 2- پيكانها در اين مسير در صورت تمايل شخصيت به بيرون زدن از سطح ابتدايي به بردار بعدي امكان جابجايي دارد. اما چه تعدادي از افراد از مكان و بردار اوليه با دانستن وضعيت تمايل به ترك آن را دارند و به بيرون آمدن از شرايط و رفتن به وضعيت شخصيتر علاقه نشان ميدهند؟
تصوير 1-2 اگر اين چينش در فضاي عام اوليه باشد تكرار و تجربه تنها نتيجهي ثابت است. چيزي كه در ابتداي مقاله با عنوان « دگماتيسم و يا جمود انديشه» آورده شد.
به نتيجه ي اتفاق آغازين در داستان « هزار و يك شب» دوباره نگاه شود.
« اما شاه زمان تجرد گزيده از علايق و خلايق دور همي زيست. اما شهريار، خاتون و كنيزكان و غلامان را عرضه ي شمشير و طعمه ي سگان كرد. پس از آن هر شب باكره اي را به زني آورده بامدادانش همي كشت و تا سه سال حال بدين منوال گذشت…»( تسوجی، 1383: 8) …. « شهرزاد دختر مهين، دانا و پيش بين و از احوال شعرا و ادبا و ظرفا و ملوك پيشين آگاه بود. چون ملالت و حزن پدر بديد از سبب آن باز پرسيد… وزير قصه بر وي فرو خواند. دختر گفت: مرا بر ملك كابين كن. يا من نيز كشته شوم و يا زنده مانم و بلا از دختران مردم بازگردانم. ..» ( تسوجی، 1383: 8) سه تصميم در آغاز داستان از سه شخصيت كه حضور آنان هزار و يك شب داستان گويي را دربر دارد. هزار توي داستانهاي هزار و يك شب از تقابل اين سه تصميم و فهم موقعيت پيش ميآيد. شاهزمان با تلخي واقعيت و بيشرمي و زشتي خيانت همسر از تمام پديدهها دوري ميكند. به خود آسيب ميزند و در پيله ي تاريكي و غم فرد ميرود. اما به كسي آسيب نميرساند. شهريار لبريز از شك و كينه است. او كمر به انتقام ميبندد و يك حادثه را به تمام پديده ها نسبت ميدهد و تلافي آن را از تمامي عناصر اطراف خود ميگيرد. او آگاه است كه به اعتمادش خيانت شدهاست اما نميتواند از تلخي اين آگاهي عبور كند و در موقعيتي بهتر خود را قرار دهد. شهرزاد تنها كسي است كه آگاهي را دارد و آگاهانه پا به صحنهي مرگ و يا زندگي ميگذراد. هنر او رساندن روح و ذهن بيمار شهريار است به مرز شيفتگي براي شنيدن و دوباره شنيدن. اين امر فقط با قصه امكان دارد. قصههاي شهرزاد، امكان زندهماندن او هستند. هر شب يك قصه هر قصه يك زندگي. « شهرزاد، شكننده است و از هر سو، خطر تهديدش ميكند؟ چه كسي جرأت دارد بگويد شهرزاد لذت ميبرد و خوش است؟ منبع لذت و خوشي شهرزاد در قصه نيست در عشقي است كه هر شب پس از شبي ديگر، چون نسجي ميبافدش و بيگمان دست كم، بدان همانقدر چشم اميد دوختهاست كه به قريحه و تواناييش در قصهگويي. اين عشق كه قصه از آن هيچ نميگويد يا تقريباً دم نميزند، فقط در پايان، وقتي شهرزاد سه كودكش را به شهريار و به ما نشان ميدهد، بر آفتاب ميافتد و تصديق بايد كرد كه اين توفيق بزرگي است،… بدينگونه در ذهن و ضمير شهرزاد و نقال، شرط بندي بر سر عالم خيال با صلابتِ خردِ طبيعي انسان، تلاقي ميكند و ميدان پهناور رؤيا پيرامون محور استوار عقل سليم، ميچرخد. فوت و فن دو شخصيتي كه در كار حديث گويي خبرهاند، كارگر نميافتاد اگر آن سلاح با آب روشن و صافي كه انسان در آينهاش، چهرهي خود را ميبيند، آبدار و آبداده نميشد، و شهرزاد ميخواهد كه همسر گمراهش، چهرهي خود را در آينهي قصه ببيند.» ( ژان كوكتو، 1388: 49و47)
دو اتفاق اوليه ناخواسته بوده است و ضربهي برخورد آني با واقعيت براي هر دو شخصيت دردناك و غير قابل قبول بودهاست. هر دو شخصيت ناباورانه سنگيني دانستن را بر دوش خود حس كردهاند نقاط تلاقي شكل گرفتهاست اما براي برون رفت از بحران و خلاء باور خود هيچ چيزي ندارند تا خود را ازمهلكهي آگاهي دردناك برهانند. شاهزمان مانند اسمش با پسوند زمان به نظارهگر شدن بسنده ميكند. شهريار كه بايد يار و كمك رسان شهر باشد، تبديل به دشمن شهر و ساكنان آن ميشود. و شهرزاد تنها كسي است كه با عقل سليم و تمايل خود به عرصهي داستان وارد ميشود، پسوند اسمش نيز خالي از شگفتي نيست. كسي كه شهر دوباره از او زايش ميگيرد. شهريار ميداند تلخي آگاهي چيست اما راه جدا شدن از اين تلخي را نميداند و به همين دليل در نقطهي خشم و كينه و انتقام مينشيند.
با اين رويكرد، رسيدن به آگاهانه زيستن يعني رسيدن به نتايج مختلف از يك گزاره وقتي به موضوع از جهات مختلف نگاه شود، بر عكس تجربه و تكرار كه رسيدن به گزارهي ثابت است براي موضوعهاي به ظاهر همانند. رسيدن به درك و درايت آگاهي و قرار دادن خود در وضعيت آگاهانه زيستن نيز مسيري است كه كمتر كسي پا به اين وادي ميگذارد. در واقع آگاهانه زيستن در اولين تعريف خود و سادهترين آن شايد اين باشد كه مسئوليت آنچه هستي و آنچه كردي را بپذير. و يا مانند داستانهاي هزار و يك شب، خود را آنگونه كه هستي ببين.
در اين مرحله شخصيت از بردار اوليه با تمام افت و خيزها و تكرارها جدا ميشود و به سطح سوم حضور خود ميرسد. يعني جايي كه شخصيت ازدرون و بيرون، سالم شده و در تعالي حس خود به اصيل ترين چهرهي خود مينگرد. تعريف او از اتفاق، حس و انسان تغيير كرده و در لايههاي عميقتر و درونيتر به دنبال يافتن علت و رابطهي علت ومعلولي رخدادهاي پيرامون خود است. اگر اين جايجايي در بردار مختصات نشان دادهشود ميتوان براي اين تغيير و حركت اين بردار را به تصوير كشيد.
تصوير 3 – بردار دوم از نظر محتوا، كيفيت و چگونگي بودن بر بردار اول كاملاً اشراف دارد. در واقع شخصي كه از بردار اول به بردار دوم ميرسد بر كليت چگونگي بودن در موقعيت نظردارد و كسي كه در بردار اول است حتي اگر به آگاهي نيز رسيدهباشد قابليت استفاده كامل و تام از فرآيند دروني خود ر ندارد و دائم در وضعيت آزمون و خطا قرار دارد.
آيا در موقعيت عام اوليه فرآيند دانستگي شكل ميگيرد؟ بي شك پاسخ به اين پرسش مثبت است. اما جنس حركت و ساختار حركت دروضعيت ايستاي ابتدايي است و شخصيت حتي با جابجايي و تغيير موقعيت به درك و دريافت شخصي و كامل نميرسد. درواقع از تجربه به صرف بالا بردن كيفيت وجودي خود بهره نميبرد بلكه تجربه وتكرار براي او در نوسان بين سكون وحادثه است و او به نتايج يكسان ميرسد. مانند وقتي در يك وضعيت كلي، غالباً ميگويند؛ هميشه همين است. و يا هيچوقت نميتوان اطمينان كرد و… گزارههاي يكسان از حوادث غير مشابه در شخصيتهاي متفاوت.
هر شخصيت در داستان هزار و يك شب قسمتي از اين فرآيند را نشان ميدهد. هر داستان گوشهاي از راه است و تكهاي از حقيقت وجودي را با خود حمل ميكند. معنا و مفهومهاي يكسان در هر داستان و هر فرد به تجلي خود ميرسد اما تمامي آنان به سطح تعالي نميرسند نه به اين دليل كه نميتوانند شايد چون قصه بر اين پايه استوار است و قرار است تنها يك نفر كه شهريار است ونمايندهي تمامي شخصيتهاست به شناخت براي بيرون زدن از بحران برسد. همه در آينهي يكي. هر داستان قسمتي از راه را به او نشان ميدهد و هر داستان به گوشهي تاريكي اشاره ميكند تا او در روشنايي داستان به آن بنگرد. شايد چون هنر و قصه ميتواند انسان را نجات دهد.
تصوير1-3 در اين بردار ميتوان از يك بردار به بردار ديگر رفت اما اين تغيير با تغيير كيفي و ماهيت خيلي همراه نيست. در واقع شخصيت آگاه ميشود اما بزرگترين خطر كه اين آگاهي را تهديد ميكند برگشت به ناآگاهي و ناآگاهي اطراف اوست.
در هزار و يك شب خواننده دربارهي كيفيت قضاوت ميكند و خلط درست از نادرست را مييابد. او درمییابد از عناصر تکراری، تشخیص و تجربهی شخصی و فردی بگیرد. و از طرفی هر کسی دریافت خود را از رسیدن و آگاهی دارد و شاید به همین دلیل است که از یک اتفاق تکراری بی نهایت نتیجه میتوان گرفت چون بینهایت تجربهکننده وجود دارد. به فرمودهي حافظ؛
« يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب كز هر زبان كه ميشنوم نامكرر است» ( حافظ، 1356: 37)
بارها يك اتفاق ميافتد اما شخص به دلايلي هيچگاه به قاطعيت و تصميم درست نميرسد. مثلاً درداستان « جوذر در شب ششصد و هفتم» اينگونه آمدهاست؛ « برادران جوذر نزد مادر آمده به روي او بخنديدند و مال او را گرفته او را براندند. مادر نزد جوذر آمده او را از كردار برادران آگاه كرد و گفت؛ مرا بزدند و براندند و مال مرا بگرفتند.» ( تسوجی، 1383:ج 2: 1430) داستان وضعيت برادران را با دريوزه شدن آنان مشخص ميكند به نزد مادر ميآيند ومادر آنان را ميپذيرد. جوذر با مغربي به سفري عجيب ميرود. هزار دينار را به نزد مادر مينهد تا خرج خود و برادران كند. شب ششصد و پانزدهم، جوذر از سفر مصر برگشته و مادر را ميبيند؛ « فردا هنگام بامداد از دروازهي مصر داخل شدند. جوذر مادر خود را ديد كه به دريوزگي نشسته. از ديدن او عقلش برفت. د رحال از استر به زير آمد و خويشتن را در پاي مادر افكند… مادر جوذر گفت: اي فرزند، برادرانت با من كيد و مكر كردند و زرها از من بگرفتند …چون زرها از من بستدند مرا براندند….» (تسوجی، 1383:ج 2: 1449) اين دومين بار است كه مادر يك اشتباه را تكرار ميكند. اين اشتباه بارها به شكلهاي مختلف اتفاق ميافتد. برداران بارها به حيله رو ميآورند. كيفيت حال آنان مشخص است و هميشه با ناله و ندبه و عذرخواهي پا پيش ميگذارند و با آزار و خيانت به عهد به هدف خود ميرسند. تا بالاخره داستان با تمام افت و خيزها از حضور و غيبت برادران به شب ششصد و بيست و سيم ميرسد. « پس هر دو برادر از بهر مال دنيا و رياست، به كشتن جوذر اتفاق كردند و به جوذر از راه حيلت گفتند: خاطر ما به دست آورده به خانهي ما اندر آي و مهمان شو تا بر سرهنگان افتخار كنيم. جوذر گفت: مضايقت نكنم،… چون جوذر طعام زهرآلود خورد، در حال گوشت او بپاشيد و سالم خواست كه خاتم از انگشت او درآورد، نتوانست….» (تسوجی، 1383:ج 2: 1467) اگر نتواني از آگاهي درست استفاده كني چندان فرقي با ناآگاهي ندارد. جوذر ومادر ميدانند برادران خطاكار و عهد شكن هستند اما بارها و بارها اين اشتباه را تكرار ميكنند و نميتوانند از چند بار آزمودن بين خود و منبع خطا فاصله انداخته تا كمتر آسيب ببينند و نهايتاً شخصيت در ناتواني قطعيت خود فرو ميرود. جوذر به دست برادران، سليم به دست سالم و قاصف كه با دست كشيدن بر نقش خاتم انگشتر جوذر به او كمك ميكند كشته مي شوند و نهايتاً زن جوذر، از كليت آگاه ميشود و سالم را با همان حيله از بين ميبرد و نقش خاتم و خورجين طلسم را از بين ميبرد تا كس مالك آنها نشود.
داستان جوذر نمونهاي از هزار ويك داستان هزار و يك شب است كه دانستن، ندانستن، استفاده از آنچه ميداني و فرآيند دروني آگاهي را نشان ميدهد. آگاهي صرف نميتواند به شخصيت براي بيرون زدن از بحران كمك كند. مسير نهايي، زيستنِ آگاهي به دست آمدهاست. انسان در « هزار و يك شب » ميآموزد تا ياد بگيرد. ياد مي گيرد براي تصميم و اراده خود هزينه كند، تاوان پس بدهد، گاه بي نتيجه برگردد و دوباره شروع كند. اينجاست كه برآيند حركت او از برداراولي به برداري متفاوت نقل مكان كند.
« آندره ميكل» در مقالهي « هزار و يك شب» اينگونه مينويسد: « به ناچار بايد پذيرفت كه ما هرگز آنان را [1] نخواهيم شناخت. چه كساني را؟ دو تن از ميان انبوه كساني را كه بنيانگذار بزرگترين و شگرفترين كارگاه ادبيات جهانياند، كارگاهي كه چندين قرن، دست كم از قرن دهم تا آغاز قرن شانزدهم، داير بودهاست و چندين شعبه منجمله درمصر و سوريه و عراق و ايران داشتهاست و الزاماً توليدات محلي يا فرآوردههاي انبوهي از نقالان و شاعران و كاتبان و شايد دانشمندان را به كار ميبردهاست و به ما كتابي بزرگ در حوزهي ادبيات لذتبخش، به طور مطلق، ارزاني داشتهاست كه هزار و يك شب نام دارد. » ( آندره ميكل، 1388: 39) هزار و يك شب داستان زندگي انسان است در هر شغل، طبقه، جنس و جايگاه انساني. انسان نيازي دروني براي شگفتزده شدن دارد. چيزي كه او را به هيجان بياورد. باعث شگفتي او شود. داستاني كه زندگي را براي او دلنشين كند. همه در هزار و يك شب براي شگفت زده شدن حاضر هستند. داستان و زندگي آنقدر با هم گره خوردهاند كه انسان در هر جايگاه و موقعيت اجتماعي مطلقاً از اين نياز خالي نيست. شهريار را داستان نجات ميدهد، شهرزاد را گفتن داستان نجات ميدهد. اين نگاه هزار و يك شب است براي ديدن زندگي و انسان. انسان در هيچ برههاي از زمان با تمام دستاوردهاي فني بي نياز از اين رسيدن به هيجان نيست و نخواهد بود. چيزي كه شايد انسان امروزي بسيار كم دارد، رگهاي زندگي با داستان نفس ميكشد و اين دور شدن از زيبا نوشتن و زيبا گفتن، خلاء شگفتي است و سرور. « عفريت ميخواهد سر بازرگان را از تنش جدا كند، اما پيرمردي به شفاعت ميگويد: « اي سلطان عفريتان، اگر داستاني برايت بگويم كه از آن به شگفت آيي، خون اين بازرگان را به من ميبخشي؟». دو كفهي ديگر، اعجاب انگيزي يك قصه. خواهيم ديد كه اين دو چيز، به درستي چه وزني دارند. پيرمرد داستانش را ميگويد و اعجاب، تعادل ترازو را به هم ميزند. « غول ، بازرگان را از زير پاهايش رها ميكند و در فكر فرو ميرود و با خود ميگويد قطعاً در زندگيم چنين ماجرايي نشنيدهبودم؛ قصهات به راستي، شگفت انگيز است.» زندگي به ازاي لحظهاي اعجاب. در هزار و يك شب، اين قاعدهي بازي است و اين قاعده را از قصهاي به قصهي ديگر، باز مييابيم. « كتيبهي سه در» چنين عبارت شدهاست: « پس بدان كه زندگي، هدفي دارد و هدف زندگي، وجد و سرور آفريني است». ( نجمالدين بامات، 1388: 70)
عناصر مشترك در داستانها زياد نيست. داستانها بر خطاكاريهاي كلي ميچرخد. شهوت، خيانت، خيانت در امانت، خيانت به دوست يا همسر، پيمان شكني، وسوسه، طمع، حسادت و… نكات قابل تحسين مانند، وفاي به عهد، دوستي و همراهي، توكل بر خدا،صبر، شادي و شادخوارگي، و… است. اما با اين طرح و پيرنگ به ظاهر اندك، هزار و يكداستان شكل گرفتهاست. زيرا در هر انسان تعريف خيانت و يا وفاداري متفاوت است. هر انسان بر اساس ساختار حسي و شخصيتي خود با اين واژگان به شيوهي خود عمل ميكند ، آنان با قرار گرفتن در بحران به امر فهميدن ميرسند و تفاوت خوب و بد، درست و نادرست، اخلاقي و غير اخلاقي، انساني و غير انساني و… را درك ميكند. اما اين فهميدن كه به آگاهي ميرسد غالباً در همين سطح باقي ميماند و كمتر شخصيتي از اين سطح به سطح تعالي دانستگيها ميرسد، متوجه اشتباه خود ميشود، درصدد جبران و حل برميآيد و گاه با اصرار بر اشتباه سعي در يافتن نتيجه ميكند. همگي بايد به آگاهانه زيستن برسند اما خواننده بيشتر شاهد رسيدن شهريار به اين مرحله است، چون طرح مسئله بر اساس بحران شهريار شكل گرفتهاست. بايد شهريار به اين مسير ابتدا گام بگذارد. به ازاي هر يك نفر يك داستان وجود دارد، هر انساني داستان خود را دارد ودريافت خود را از موقعيت. اين اولين درسي است كه از « هزار و يك شب» خواننده ميآموزد. عمل را درست يا غلط بدان نه صاحب عمل را.
از طرفي در حوزهي فلسفه دربارهي واژگان خاصي مانند؛ عقل، تجربه، آگاهي، شناخت، حقيقت، هستي، ماده و…. حوزههاي ديگر بحث و كنكاش طولاني شكل گرفتهاست اما در كمتر مبحث كلان فكري به آگاهانه زيستن پرداختهشدهاست. پس در بررسي آگاهي و پيرنگ كلي كتاب كه بر اين اصل استوار است، علاوه بر آن، تأثير رسيدن به آگاهي بر شيء كه انسان است مورد بررسي قرار ميگيرد. در واقع از آگاهي ريشه زده بر بستر شناخت كه در داستانها شكل ميگيرد اگر به امري ثابت برسد، تبديل به تجربه ميشود و در تكرار خود به شكلهاي مختلف ديدهميشود اما به تغيير رفتار و نگاه نميرسد. اما اگر به معيار ارزيابي خود در درون سوژه برسد، به فرايندي متفاوت تغيير مكان و ماهيت ميدهد. يعني به ناچار از برداراوليه به بردار دوم ميرسد. در وضعيت اولي در همان سطح در عنصر تجربه وتكرار باقي ميماند و در سطح دوم به بيرون زدن از بردار متمايل ميشود. اينجاست كه دانستگي به سوژه نزديك ميشود. يعني فاعل به انتخاب و يا تصميم گيري روي ميآورد. سطح سوم كه، سطح تعالي ناميده شد، برآيند رسيدن به آگاهي در دريافت حقيقت و رسيدن به درايت تجلي يافته و به بردار جداگانهاي منتهي ميشود كه به آگاهانه زيستن ميرسد.
پس در « هزار و يك شب» هزار و يك زندگي و هزار و يك بردار حركت انسان وجود دارد كه بينهايت آگاهي و بي نهايت آگاهانه زيستن را پيشنهاد ميدهد. مشروط بر اينكه در سطح تجربه و تكرار باقي نمانَد، نه داستان و شخصيت داستان ونه خواننده داستان. درواقع خواننده داستانهاي هزار و يك شب، در برابر چشم خود نتيجه تكرار و تجربه را ميبيند و نتيجه رسيدن به آگاهي را هم دريافت ميكند و نهايتاً خود، هم شهريار ميشود و هم شهرزاد تا براي بيرون زدن از بحران بودن، و واقعيتها خود را به سمت دريافت آگاهي و زيستن در آگاهانه بودن هدايت ميكند. انسان در هزار و یک شب میآموزد، هزار و یک داستان از خود دارد و هزار و یک فرصت تا بیاموزد و تغییر دهد و تغییر کند، بیاموزد میتواند به پویش و زایش حس واندیشه برسد و سطح حضور و زیستن خود را از عام به تعالی برساند مشروط بر اینکه بخواهد و زاویه دید و حرکتش را تغییر دهد ، بایستد و با پای خود در حوزهی حضور خود در زندگیاش گام بردارد و مسئولیت آنچه هست و آنچه خواهد شد را بپذیرد.
هزار و یک شب هزار و یک فرصت است برای رسیدن به آگاهی های درونی و آگاهانه زیستنهای زیبا و انسانی. میآموزد هوشیاری و تأمل مانند آبهای زیرزمینی هستند و باید برای رسیدن به روی زمین و جاری شدن این حرکت را تاب آورد وگرنه ناظری معمولی خواهی بود در کنار رودخانهای که جریانش از آن تو نیست و چگونگی حرکتش را نمیتوانی تشخیص دهی.
منابع و مأخذ:
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.