خرده شیشه ها | داستانی از صدیقه حسینی
دیشب هم نیامد.گفت میرود خانهی عمهاش!کدام عمه؟ مگر نگفته بود کسی را توی تهران ندارد؟اصلا همان روز اول که قرار شد همخانه شویم گفته بود اگر یکی را توی این شهر داشتم زیر بار کرایه خانه و این داستانها نمیرفتم…. دیشب اما یکدفعه کس و کار پیدا کرده بود.آن هم چه کس و کاری!عمه! کم کم دستش رو می شد.انگار لیوانی را خیلی وقت پیش شکسته باشد و خیال کند تمام تکههایش را جمع کرده اما حالا بعد از چند ماه بدون این که اصلا یادش باشد لیوانی را شکسته یکی از همان خرده شیشهها توی پای من فرو رفته!همین است که دیگر جرات نمیکنم پابرهنه این طرفها راه بروم.دیگر هیچ جای این خانه برایم امن نیست… شعلهی بخاری را بالا میبرم اما گرم نمیشوم.پریسا میگوید: چه خبره؟هوا به این گرمی… پتوی مسافرتی را میپیچم دور خودم! آن اولها نمیتوانستم صدایش کنم.برایم سخت بود اسم خودم را صدا کنم و یک نفر دیگر برگردد.یک نفر که چشمهایش مشکی نیست،موهایش صاف و قهوهای نیست و اصلا غیر از اسم لعنتیاش هیچ چیزش شبیه من نیست.حتی وقتهایی که یک نفر دیگر صدایش میکرد من اشتباهی جواب میدادم انگار زنگ موبایل هردویمان یک چیز باشد و وقتی صدایش بلند میشود هرکدام دنبال گوشی بگردیم هرچند همیشه تمام زنگهای موبایل برای او بود،که دکمه ی سبز را با خیال راحت فشار بدهد و بعد برود توی اتاق،در را ببندد و پچ پچ کند!
حسابی بدبین شده بود.میگفت من با پریسا رابطه دارم.هرچند هیچ وقت مستقیم نگفت.پری اهل مستقیم حرف زدن نبود.حرف هم که میزدم حواسش نبود.یک جمله در میان باید میپرسیدم: گوش میدی؟ انقدر این را گفته بودم که شده بود تکیه کلامم!حتی بعضی وقتها میپرسیدم جملهی آخری که گفتم چه بود؟…درباره ی پریسا به کلمهی آخر هم راضی بودم اما هیچ وقت یادش نمیآمد.میدانستم گوش نداده.اسمش را هم که صدا میزدم نمی شنید.می گفت من با هم خانهایاش رابطه دارم.میگفت چرا به او میگویی پریسا و من شدهام پری؟…حسابی بدبین شده بود.
شعلهی بخاری را پایین میآورم.گر گرفتهام.این جا سرد سرد است و بعد یکدفعه داغ داغ میشود.پریسا میگوید: دیدی گفتم گرمه؟ پتو را پرت میکنم یک گوشه،حوصلهی حرف زدن با او را ندارم.حالا حتما حسابی با حمید به ریش من میخندند.فکر میکنند من نمیفهمم.کدام عمه؟من خوب میفهمم.میپرسد: چای میخوری؟ میگویم: نه! لیوانهایی را که تازه خریدهام،برمیدارد.میگویم: اینا برای چای خوردن نیست…آب جوش بریزی میترکه… میخندد: پس چرا خریدی؟ – ارزون بود.همین جوری واسه قشنگی…
تهش میخواهم بگویم مثل تو!که نمیگویم.خیره میشوم به شعلههای کم جان بخاری و دوباره سردم میشود.
چندباری با پری آمده بود سر قرار!برعکس پری حسابی شلوغ بود.به بی مزهترین حرفهایم غش غش میخندید. پری فکر میکرد میخواهم مخ هم خانهایاش را بزنم. بدبین شده بود. من را درست نشناخته بود انگار!من که اهل این حرفها نبودم.گاهی فقط زنگ میزدم حالش را بپرسم.خودش شماره داد.گفت پری بفهمد حساس میشود…راست هم میگفت.یک بار هم توی شوخی خندید و گفت: حتی اسممو هم اشتباهی بگی چیزی نمیشه…نترس! پری بدبین شده بود. میگفت: اول اسممو خلاصه میکنی بعد خودمو… حتی تهدید کرد. گفت خودش را میکشد راحت میشود. پریسا میگفت دلش را ندارد.میخواهد تو را بترساند…من اما حسابی ترسیده بودم.گفتم: بیا تمومش کنیم!اصلا هنوز که چیزی شروع نشده… پریسا غش غش میخندید و من را میبوسید.آن شب هم من نمیخواستم بروم.ما که رابطه ای با هم نداشتیم.گفتم: گوش میدی؟ما رابطهای با هم نداریم پری… اولین بار بود نگفتم پریسا! پریسا لباس زیرش را گذاشته روی بخاری خشک شود.بوی حمید از لباسها بلند میشود.سرم گیج میرود.گاز را باز میگذارم.سردم است.حمید میگوید: پری!…برمیگردم میبینم دارد با او حرف می زند.بالشم را بغل میکنم.گریهام نمیگیرد.لیوانهای ارزان یکی یکی توی دستهایم خرد میشوند.پابرهنه روی خرده شیشهها راه میروم.حمید میگوید: دلشو نداری!….خون بند نمیآید.پریسا با لباس زیر قرمز میرقصد.مشتم را باز میکنم.خالی ست.خوابم گرفته است.حمید میگوید:گوش میدی؟!…. چشمهایم را میبندم.دیگر هیچ چی نمیشنوم! صدیقه حسینی
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.