داستانی از مریم کاظمی
اپيزود اول:
امروز يادش رفت برايم دست تكان بدهد. نمي دانم از چيزي ناراحت بود يا عجله داشت. شال سبز يشمي سر كرده بود. ريشه سياه موهايش كمي مشخص شده بود. حتي لبخند هميشگي اش را هم بر لب نداشت. شايد هم با رييس دعوا كرده بود. خدا كند موضوع مهمي نباشد. خودم را با جدول روزنامه سرگرم ميكنم تا بي تفاوتي اش را فراموش كنم كه با صداي بوق مهندس زارع از جا مي پرم. شيشه اش را بالا زده و صداي راديوي ماشينش تا ته كارخانه ميرود. كت و شلوار ابي نفتي پوشيده و موهاي جو گندمي اش را به يك سمت شانه كرده است. با انكه سني ندارد اما به خاطر زود سفيد شدن موهايش چهل ساله مي زند. در را كه باز مي كنم اشاره ميكنم شيشه را پايين بدهد.
– تشريف مي بري مهندس؟
– با اجازه ات حميد اقا
– خواهش مي كنم فقط راستش مزاحم شدم يه سوال ازتون بپرسم.
– جانم؟
نمي دانم چطور بپرسم كه بد نباشد اما اخر دل به دريا مي زنم و مي پرسم چون به جز مهندس زارع فقط خانم ايزدي با خانم رستگار توي يك بخش هستند . من هم كه اصلن جرات نزديك شدن به خانم ايزدي را ندارم چه برسد به اينكه بخواهم زير زبانش را بكشم. همين پريروز بدگويي من را پيش رييس كرده بود.
– مهندس امروز تو اداري دعوا شده بود؟
– نه چطور مگه؟
– همينجوري
– نه اداري كه نه اما انگار مهندس شكوهي يكي از بچه هاي خط توليد رو معلق كرده.
– چرا؟
– والا نمي دونم اما بچه هاي توليد گفتن انگار مورد اخلاقي داشته
قلبم به شماره ميفتد. نكند پاي مينا در ميان باشد.
– دمت گرم مهندس. برو خدا به همرات
بوقي مي زند و از كنارم رد مي شود.
دلم بدجور گرفته است و حال و حوصله شيفت امشب را ندارم.
دو نفر از كارگرهاي خط توليد نگاهشان سمت اتاقك نگهباني است و وسط حرف هايشان مدام اين سمت را نگاه مي كنند و ميخندند. خدا از اين مردك، رسولي ، نگذرد كه طبل رسوايي من را همه جا زده است.
دلم مي خواهد بروم و ته و توي ماجرا را دربياورم اما اصلن مگر فرقي ميكند. مگر حالا اينكه فلاني به ميناي من متلك گفته يا اصلن متلكي در كار نبوده و با هم سر و سري داشته اند، در اصل ماجرا تفاوتي ايجاد مي كند. ميناي من فقط توي اين اتاقك نگهباني ميناي من است بيرون از اينجا فقط خانم مهندس رستگاري است كه محل سگ هم به من نمي گذارد و اگر هم وقت امدن و رفتن دستي برايم تكان ميدهد از سر لطف و احترام است. ديشب ننه ميگفت مرد عذب از كرم خاكي هم بدتر است. نه حوصله اش را داشتم كه جوابش را بدهم نه از پس زبانش بر مي امدم. ننه هم كه ديد محلش نمي دهم از لجش گفت : صد رحمت به كرم خاكي. نمي داند دردم چيست. گير داده فريده را برايم عقد كند. اخر مگر مي شود به كسي كه يك عمر گفته اي ورپريده و گيسش را كشيده اي و با شلنگ اب خيسش كرده اي تا لباسش به تنش بچسبد زير يك پتو بخوابي.
پنج حرفي افقي ، شاعر قرن هشت عكس رخ يارش را در ان مي ديد. با صداي كوبيدن شيشه سرم را بلند ميكنم .مش هاشم برايم نفت اورده است. در را كه باز ميكنم صداي جير جيرش گوشت تنم را اب مي كند.
– مش هاشم فيتيله اش هم سوخته است. زرد ميسوزد.
– حميد جان يه پياله اب بزار رو اين چراغ گاز نگيردت تو اين يه گله جا
اخر ارتقاي شغلم مش هاشمي است. از تصور خودم و مينا روي پتوي سربازي كف اشپزخانه كارخانه دلم گز گز مي كند. من و فريده. من و مينا. من و فريده.
اپيزود دوم:
در را كه باز ميكند پژوي سفيد مثل تيري كه از چله كمان رها شده ويراژ مي دهد و مي رود. مات و مبهوت ايستاده و به بخاري كه از اگزوز پژو جا مانده، زل زده است. كت كهنه سبزي به تن كرده و كلاه پشمي اش را تا روي گوش هايش پايين كشيده است. پشت موهايش كمي بلند است و به بالا تاب برداشته است. با لرزي كه بر جانش مي نشيند به خودش مي ايد و در را مي بندد. در حالي كه به اتاقك نگهباني برمي گردد، نگاهي به دو تا از كارگران مي اندازد كه ان سوي پله ها با هم مشغول بگو و بخند هستند. سرش را مي چرخاند و داخل مي شود.
– عباس شنيدي اين پسره خاطرخواه خانم مهندس شده؟
– شوخي نكن ممد. اين اب دماغشم نمي تونه بالا بكشه كه.
– راست و دروغش با رسولي اما من خودم چند باره زير نظر گرفتمش. پسره پاك حالي به حالي ميشه وقتي رستگار مياد.
– گناه داره پسر خوبيه. رسولي خودش با عالم و ادم داره.
– بيا الانم داره امار يارو رو از زارع ميگيره
پيرمرد با پيت نفتي كه كشان كشان با خودش مي اورد دستي روي شانه جوان مي زند و كمري صاف ميكند.
– خدا قوت مش هاشم
– خير ببيني پسر
– مش هاشم جريان اين پسره چي بوده امروز صبح؟
هاشم پيچ و تابي به كمرش مي دهد و دستمال كلفتي از جيب در مي اورد. دستمال چروكيده اي است كه كناره هايش ريش ريش شده است. دماغش را بي صدا پاك مي كند و دستمال را باز تا مي كند و در جيب بغل مي گذارد.
– والا درست نفهميدم اما وقتي رفتم استكان ها رو جمع كنم شنيدم اسكندري به رييس ميگفت: به خدا جايي نداشته شب بمونه مجبور شدم بيارمش اينجا. قصدم خير بوده اقا.
انگار خانم مهندس هم ديشب اضافه كاري ميكرده كمكش كرده دختره رو بياره داخل. رييس هم هر چه اسكندري مي گفت فقط به پاهاش نگاه مي كرد و مي گفت بعله بعله شما درست ميگي.
– رييس خودش اينكاره است مش هاشم
سه نفري قهقهه بلندي مي زنند و مش هاشم پيت نفت به دست وارد اتاقك نگهباني مي شود.