داستان همسن پدرم* ،غاده السمان
شهناز عرش اكمل
باغ هتل سرخي افق را با ولع سر ميكشد. رنگ غروب بر باغ وحشياي كه در برابرمان به خواب رفته ميريزد و روي ماشینهای صف بسته در محوطه پاييني زبانه میکشد و چهره زنها را برافروخته ميكند. شفق در خلسهاي روحاني با موسيقي دلنشین نوازندگان در هم آمیخته و رقّاصهها را با خود به دوردستهای سرمستی و خوشبختی میکشاند.
مادرم در لباس سياهش زیباست. دوست حرافش فک پایینش را میجنباند و زبان لرزانش آشكار میشود. گویی زبانش دوشاخه است. صندلیاي که رویش نشستهام به نرده فلزی چسبیده و فاصله زیادی با ماشین بهاء ندارد… بهاء گفت هنگام غروب دو نفری از این جا میروند…كمي بعد، با هم به نقطهاي میروند که من هيچ وقت آنجا را نخواهم دید. همان طور که پدرم چند ماه پیش رفت… میدانم پدرم کجاست، حداقل میتوانم دسته گل بنفشهای را که دوستش داشت از اتاقش بردارم و بر سر قبر مرمرينش بگذارم. ولی بهاء… همراه با خورشید رهسپار میشود و به جایی ميرود که دست هيچ کس به آنجا نمیرسد.
پر از صداي خنده مبتذلي ميشوم که نمیدانم از کجاست. خشمگين ميشوم. چرا میخندند؟ بهاء امشب ميرود. چطور ميتوانند برقصند، عشق بازی کنند و به گشتوگذار بپردازند؟ چرا شاخههای یاسمین طوری وانمود ميكنند که انگار نه انگار اتفاقی افتاده و بوی خوششان را ميپراكنند؟! من تنها هستم. دنیا تبدیل به گردابی پوچ شده، خورشید بر فراز كورهراههاي کوهستان پرسه ميزند … شب خون سیاه خود را میپاشد. پاییز سرمست از تاريكي، با نسیمي خنك نفسش را بیرون میدهد. میلرزم. خودم را توي صندلی جمع ميكنم. شکوه پاییز و جان كندن پنهانیاش را دوست دارم. پاییز بهاء… چقدر دوستش دارم! چهل و پنج سال عمر او سالهایی بودند مثل پردههای تنیده از ابهامی عمیق که از همان نگاه اول، مرا به سویش کشاندند؛ از آن زمان که مادرم با اشاره به مردی که در سالن هتل قدم میزد گفت: «او یکی از دوستان پدرت است که جوانیاش را در لهو و لعب و گشت و گذار به باد داده». و لحن زهرآلود دوست مادرم را هم شنيدم که زمزمه کرد: «حتما این هتل ییلاقی دنج را انتخاب کرده تا با یکی از معشوقههایش دیدار کند…شنیدهام معشوقه اخيرش بور است….دارد سمت ما میآید…».
وقتی دستش را براي آشنايي جلو آورد سکوت کردم. مادرم با اندوهي عميق با او دست داد. گویی با این کارش میخواست به او بفهماند كه خاطره پدر مرحومم را زنده كرده و او را شرمنده كند. شايد هم قصد داشت که او حسابی دلداریاش دهد ولی دوست پدرم چند جمله كوتاه بیشتر به زبان نیاورد. احساس کردم مقابل شخصي ایستادهام که از چربزباني بیزار است و خوب بلد است گذشته را به سادگي فراموش كند و به اكنون و آینده بپردازد. من همان آینده بودم. در اولین شبنشینیاش با من شوخی میکرد و سر به سرم میگذاشت. طوري با من حرف ميزد که گویی قبل از تولدم او را میشناختهام. مثل جوانان، پر جنب و جوش و مضطرب و پر سر و صدا نبود و به واسطه سن و سالش صدایی پرطنین و پخته داشت. حرفهایش ثانیه به ثانیه عمر بیست سالهام را به آتش میکشید. وقتی ميخواستم بخوابم مثل جنگلی آفتاب ندیده بودم که اسرارش در حال شعله كشيدن بود، جنگلی که بیست سال بود آفتاب را جستجو ميكرد. فردا صبح از روي صندليام به داخل باغ پریدم تا او را ببينم و به حرفهایش درباره فايدههاي گردش صبحگاهی در باغ گوش بدهم… نمیخواستم مرا قانع کند، دیدارش برایم بس بود…و باغ بهترین دوست بود… .
چرا مادرم با من حرف نمیزند و مرا از این خاطرات نمیرهاند؟! چه شده؟! چرا ساکت است؟! چرا- طبق عادتش در ماه پیش- خاطرات گذشته با پدرم و بهاء را مرور نمیکند؟!…چرا يك طوري نمیگوید که وقتی مرا به دنیا آورد بهاء بیست و پنج سال داشت؟!…مادرم ساکت است، مثل مرگ… راستی میداند من این چهل و پنج ساله را دوست دارم؟ من فقط این دلدار چهل و پنج ساله را دوست دارم، زلفکان سفیدش را آنگاه که چون گرانبهاترین سپیدهدم میدرخشد دوست دارم… چهره خسته و سرمستی گمگشتهاش را دوست دارم و عاشق آن ابر آکنده از ابهام هستم که او را در آغوش گرفته، وقتی که تنهاست، در انتظار من…..
بهاء هرگز نگفت روزگارش مثل آب جویباری است که میان صخرهها متلاطم است و در جستجوی ذره خاکی كه سیرابش کند… در جستجوی چیزی که او را متولد كند. نگفته بود که خوشگذرانيهايش بنیادش را ویران میکند… ولیكن آن شب وقتي كه او در باغ تنها بود، خوب دربارهاش فكر كردم و همه چيز را فهميدم.
شبی بود گریزان از پناهگاههاي زمستان. میهمانان با پدیدار شدن اولین رشتههای تاریکی به اتاقهایشان پناه بردند. متوجه نبود که کسی مراقب اوست، به پرندهای خيره شده بود که با شور و شوقی خاص اطراف گنجشککی میپرید که دو بال تازه روییدهاش ناتوانش کرده بودند. اشتیاقی سوزان و غریب در چشمان بهاء موج میزد، گویی چیزی لزج همانند اشک به چشمانش چنگ ميزد. وقتی گنجشکک بر خودش مسلط شد و چرخی زد در حالي كه پرنده بزرگتر بخيلانه در اطراف او بالا و پایین میپرید، بهاء نفس راحتی کشید. گارسون را صدا زد و دو فنجان قهوه سفارش داد. گارسون سفارشها را آورد درحالي كه با تعجب به اطراف او نگاه ميكرد. بهاء شروع به نوشيدن فنجان اول کرد در حالی که فنجان دوم را با دستش به آن سوی میز، جایی که صندلی خالیِ روبهرویش قرار داشت، هل داد. خیال میکردم بخارهای فنجان، در آن طرف میز اعماق دلش را با گرمایی مبهم لمس میکند. ناامیدش نکردم. مقابلش نشستم. احساس کردم از من دلخور شد. دوست نداشت غافلگیر یا معذبش کنم. آن لحظه درونش خالی بود و هیچ زنی به دورافتادهترین ساحلهای بنفش سرزمینِ تنش پا نگذاشته بود. با کنجکاوی و درد و سرسختي نگاهش میکردم. صورتش را هرگز از یاد نخواهم برد… اندوهی ژرف و خاموش مانند بدیعترین و عالیترین پاییزها بر او حاکم بود. اندوه ابهام برانگیزش مانند بلندای قلهاي بود که پردههایی نازک از مِه ساکن با شکوه و جلال دور آن تنيده بود. چهرهاش نمناک بود مانند گلزاري که رگبارهای باران روحبخش پاییزی، رنگ از رخ آن برده باشد. حس كردم که با تمام منافذ پوستش میگرید و با تمام حواسّش اشک میریزد.
دردهايش همراه با سكوت درخت بلوط اوج میگرفت. چیزی به او نگفتم. اندکی بعد از من پرسید: «سکوتم آزارت میدهد؟»گفتم: «چقدر حرفهایی که نمیزنیم شیرینند؛ وقتی که احساس میکنیم کلمات عاجز از درک هیجانات ما هستند».
سکوت دیگری با نجواي بسيار صادقانه او شکست: « من خوب بلدم حرف بزنم و معاشقه کنم ولی در مقابلت سکوت را انتخاب میکنم. میپذیری؟»
جوابي ندادم اما دستم را از کانون گرم دستانش بيرون نكشيدم. دستان پرعطوفت و مهربانش منجی من بود و من عاجزانه یاری میخواستم مثل لبانی تشنه که…
شب وقتی مادرم سرزنشم کرد عصبانی نشدم و هنگامي که گفت بهاء در زمان تولدم بیست و پنج سال داشته، من احساس غرور و خوشبختی کردم. ناگهان او را بوسیدم و به او گفتم : «مادر، من پاییز را دوست دارم…» دیروقت به رختخوابم رفتم اما خوابم نبرد. مادرم پس از دو ساعت پیشم آمد انگار فهميده بود خوابم نبرده. با مهرباني مرا بوسيد. بوسهاش ترسهایم را بیدار کرد. به بالشم چنگ زدم و از او خواستم پنجره را باز کند تا بوی پاییز داخل شود… چیزی نگفت. مطمئن شدم که همه چیز را فهميده….
چرا همه این صحنهها را به خاطر میآورم؟!… نگاهم روي در بزرگ خيره مانده. كمي بعد پایین میآید تا با معشوقه بورش بروند…بهاء دوستم نداشت. منتظر معشوقه بورش بود… عروسکی در دستانش بودم. چرا خودم را گول بزنم؟؟ بخشی از وجود او نبودم… وگرنه چرا چند روز پیش که از باغ برمیگشتیم همه چیز بین ما متوقف شد؟ چرا وقتی وارد سالن شدیم مثل مجسمه خشك عذاب ایستاد، طوري که ساعت قدیمی هتل با نگاهی خبیث و شیطانی به ما خيره ماند…. ميلههاي درِ چوبی آن مثل دندانهایی سیاه و تیز خشمناک بودند. عقربههای ساعت احمقانه و بدون توقف میچرخیدند و میلیونها تیک تاک ساعت بین ما ایستاده بودند. خندههایمان فروکش کرد. چالههای گونه بهاء عمیقتر میشد. احساس کردم من و بهاء کوچک میشویم درحالي كه ساعت بزرگ میشود، صدای عقربههایش طنینانداز است و ما کوچك میشویم. سالن رنگ سياهي ميگيرد و دیوارهایش بلندتر میشوند و سر به آسمان میسایند. آسمان تنگ و خرد و بی ستاره ميشود. ساعت فریاد میکشد و ما باز کوچک و کوچکتر میشویم. ما موشهایی هستيم در زمینی چرکین و متعفن و ساعت الههای صنمگونه است كه دندانههای سیاهش سیر نمیشوند. دستم را دراز کردم، به دنبال دست بهاء میگشتم. دستش را بیرمق و خسته در کنارش یافتم و در دستانم گرفتم. همه چیز سر جایش بود و دوست یک دنده مادرم با لحنی معنیدار صبح به خیر میگفت. بهاء ناگهان با خشم گفت: «امشب با تو نمیرقصم. خستهام…». چیزی نگفتم. درحالي كه معذب بود ادامه داد: «تو جوان هستی، خسته نمیشوی…ولی من پیر شدهام…فراموش نکن…این حرف یادت نرود».
مادرم امشب پریشان به نظر میرسد. با گوشه چشم مرا زیر نظر گرفته ولی چیزی دستگيرش نمیشود…چرا دوست وراجش امشب پرحرفی نمیکند؟! سایه اسفناکی در پوششي انساني بر چهرهاش افتاده که قبلا آن را نديده بودم. مادرم و دوستش را چه شده؟ یکه خوردهاند. آه! وقتش شده. بهاء با چمداني در دست نزدیک میشود. معشوقه بوری که امروز صبح وارد هتل شده بود در کنارش راه میرود. اعماقم پر از ابرهای بارانی تیره است؛ هراس، رقابت و تقدير. چرا گریخت؟! رعد و برقهای زمستان و بورانش هم سینهخیز رد میشوند. چرا پاییز میگریزد؟ برایش پنجرهها و چمنزارهایمان را گشوده بودیم. چرا میگریزد؟ آتشدانهای زمستان اعماقمان را پر از دود میکند. دود به هر چیزي رنگ میبخشد؛ موسیقی، رنگها و مردم غرق میشوند. جز چشمهای بهاء چیزي نميبينم… مقابلمم میایستد و وداع میکند. با اشتیاق دستم را میفشارد. مادرم گریه میکند. بعید میدانم این بار علت گریهاش جای خالی پدر باشد. نگاههای نومیدانهام در حالی که از خشم ترك برداشته، به صورت بهاء چنگ ميزند. معشوقهاش کنار او ایستاده. موهای بورش مثل خار توي صورتم فرو میرود… چهره بهاء تمام هستی را پر میکند… چهرهاش تمام آسمان و هستي را با نشانههای تازهاي از نگرانی و بیگناهی و غربت ميپوشاند. شفق در چشمانش است. چهرهاش در هم میرود…، خارهای بور دوباره خودنمایی میکنند. هیاهو به اوج خود میرسد و مادرم با كينهاي مبهم با بهاء دست ميدهد. او مثل همیشه با خنده كودكانهاش دلداری بهاء را نميپذيرد… دوست لجباز مادرم با حسادتی زنانه به معشوقه بهاء نگاه ميكند! باورم نمیشود که كسي بتواند به اندازه اين آدم حسودي كند… بهاء و معشوقهاش به سمت محوطه ميروند. وقتي بهاء در ماشین مينشيند، رنگ و رویش پریده. دیگر نميبينمشان. معشوقهاش به او چسبیده و جای من را در آغوشش گرفته. ابرهای مهربان چشمان بهاء، معشوقه را سرشار از باران اطمینان و خوشبختی میکنند… آسفالت، زیر چرخهای ماشین میدود. تاریکی آن دو را با اشتها میبلعد و موسیقی دور و برم تبدیل به فریاد و هیاهو میشود. کفشها سر و صدا میکنند… پاشنههای آهنیشان بالای سرم تلق تلق میکنند و در مغزم فرو میروند…ساعت از دور نمایان میشود…دندانههای چوبیاش میخواهد مرا بجود، صندلیام مرا از خود میراند، میدوم. به جمع رقاصان میپیوندم. در مقابلم میایستند. مرا دوره میکنند تا ساعت شیطان صفت عتیقه مرا ببلعد. خفه میشوم. از خودم دفاع میکنم مثل حیوانی وحشی که تمام جهان به زخمش مینگرند مبارزه میکنم. در يك اقیانوس متلاطم انساني غوطه میخورم… برایم راه باز میکنند… .
به طرف اتاقم ميروم. به سمت بالکني که رو به پرتگاه است. نه سر و صدایی هست… نه بشری…نه کسی كه متوجهام شود، دره بيانتها عمیق و اندوهگین به نظر میرسد؛ مانند جهانی پاییزی، پیچیده و تاریک؛ جهاني پر از شکوه و آرامش. اگر ناگهان سقوط کنم هراسان در خود میپیچم، سپس تسلیم محیط میشوم. با توفان و خاک و آب و هوا یکی میشوم. من ذرهای کثیف هستم که در مدار دوري به نام تنهایی و فریاد و فغان قرار دارم. زوزه ای از این دره پریشان و عاشق به طرفم میآید که در هيبتي انسانی زیر گریه میزند و صدایم میكند. کاش در کنارش سقوط کنم…جسم متلاشیام تبدیل به چندین تکه گرم میشود، خاک میشود و در نهایت در پاییز ذوب میشود…شغال، زخمهای تن پارهپارهام را با لذت میلیسد، اگر سقوط کنم، من همان پرستشگاه ترس و شوق و بیزاری خواهم بود.
دستی روی شانهام قرار ميگيرد ، مادرم در آغوشم ميکشد. سرم را در سينهاش پنهان ميکنم و مظلومانه زار ميزنم. مادرم در نهایت بيچارگي ميگويد: «اولش ميترسيدم که گولت بزند… ولی الآن از صداقتش ميترسم.»
جوابي نميدهم. زار ميزنم. با غمي دردناک سينه مادرم را خیس ميکنم، با مهرباني برايم آغوش ميگشايد و ميگويد: «دنیا که به آخر نرسیده. تو هنوز جوانی و آينده پيش روي توست…». با خشم حرفش را قطع ميكنم، از او روي برميگردانم در حالی که تکرار میکنم: «چه نسبتی بین ماست؟ چه کسی گفته من دوستش دارم. او همسن پدرم است … همسن پدرم…چه کسی گفته دوستش دارم؟»
*في سن والدي، از مجموعه عيناك قدري، غاده السمان، 1993، لبنان: منشورات غاده السمان
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.