شعری از حسن صفدری (بیژن)
نقاشی از محمدرضا طاهرنسب
دختر پله ها
راستش حرف زدن از دختری که هر روز
از پله ها پایین می رود
مانند :
حرف زدن از بند رختی می ماند / بی لباس
شاعر خسته :
نمیداند کجا خودکشی کرده
مرگ خود را در دکه روزنامه فروشی می خواند
تصمیمم خطرناک این بود
تمام جانوران که در خود داشتم را
اهلی کردم
و هنگام شعر خوانی آنها را
در جنگلی رها ساختم
که ناگهان شکارچیان به شقیقه ام
شلیک کردند
روی صحبت ام با شماست
دوست داشتید از پله ها که پایین می روید
در طبقه ی همکف بی آنکه
به آغوش دستهایم فکر کنی
همان جا خانه کنی
میخواستم بگویم هندسه ی فرق موهایت
مستقیم به شقیقه ات برخورد می کند
شاعر خسته حالا می تواند بگرید
و خواهران و برداران گیاهی خود را
بیاد آورد
اینجا بدن ام از لباسم بیرون می افتد
و تمام شرارت ام
به من حق می دهد که تمام رگ های
ترا بهم گره بزنم
و با آنها نستعلیقی روی ترقوه
پشت تو بنویسم
” مرگ “
از تو خواسته بودم
حتما در قلب ام چیزی بگذار
ولی این گلوله این بار
تمام جانوران بدن ام را
بیک باره کشت
چشم هایت را سرمه بزن
شاید زندگی روشن تر شود.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.