شعری از رضا براهنی
«فتح باغ» حافظه يك انگشت انگشت يك حافظه هك نك انگشت روی جداری که باغی دارد باغی که آن ورش درخت بلندی دارد میلغزد هك نك و بعد حافظه میماند بیرون انگشت مرس مىزند به سرعت له له و چشمهای فروید وقتی که از پدرش میترسد انگشت از در بهشت فرو مى رود من و میشیما با هم میپاييم و حافظه راه مىافتد درخت را در آغوش مىگیرد و در بهشت، ارواح لغزیدن و سریدن هك نك و خواب رفتن و بیدار شدن يا بیدار هم نشدن در خواب هر کاری که خواستی بکن من خوابم آغاز میشود اینها همه با چشم بسته انگار آغاز غاز غاز غاز غاز میشود درخت انگار ویرژیل و فروید با هم انگشت دانته و میشیما و چاکر با هم در ابتدا همه چیز انگار یک جهنم بعدا برزخ اما حالا انگشت آنجا را در خود متمرکز میکند و بعد انگشت فریاد می زند آخ اى ش! و از بهشت میزند بیرون و بعد دهان افتاده روی بالش را آهسته آهسته آهستهتر باز میکند هك نك و انگشت را آهسته میکند توی دهان زیبا و فریاد میزند مردم، بخار اعماقت را بو کن! و به خاطر بسپار! یک عده رفتهاند (میگویید) دم در اربابهای سابق و اسبق نشستهاند تا لقمه را که انداختند به هر قیمتی از دست هم بقاپند! یک عده هم (میگویید) محکم ایستادهاند چنان محکم که جز ایستادن محکم، شغلی ندارند و مدام ایراد میگیرند به آن دیگری که محکم تر از او ایستاده است یک عده هم مدام شعار میدهند و شما ضمن اینکه از این همه شعار و هیاهو دمغ شدهاید مدام عکس میگیرید و عکس ها را به پروندههای آینده الصاق میکنید ارثی که از سلف تاجدار مثل جلوس روی دامن البرز ارث بردهاید اطراف شهرهای جهان پرسه میزنیم انگار هیچ کارهایم گاهی ایجاد شبهه میکنیم در ذهن و چشم آدمیان دشوار میتوان فهمید در ذهن میزبان چه میگذرد گاهی به یک شباهت ناچیز بین شما و ما انگار پی میبرند انگار از نوع ایستادن ما یا از نگاه ما یا از صدای ما بو میبرند که ما باید در یک گذشتهی نه چندان دور سگ بزرگی را بغل کرده باشیم که ممکن است به علت فرتوتی یا همنشینی سگ هاری، خدای نکرده کمی مریض بوده باشد و یا ممکن است کمی بوی او را گرفته باشیم میزبان هم که صرّاف آدم است فهمیده باشد و عضو ما را بخواهد نهیب میزند از خوابم حس ششم خونینت که وقوع واقعه را پیشاپیش بو میکشید! انگار ما به معجزتی دست یافتهایم به آغاز و پایان رستاخیز جهان برای من از آن سوی قیامتی بسیج شده به شکل پنجره خواهد آمد نه شکل آیینه اگر دقیق بگویم اگر دقیق دو جمله بیش نباید باشد همان که گفتم که آرزوی من این بوده خواب نمانم که بیش از آنکه تو از خانه میروی بیرون تو را ببینم همیشه اما افسوس میخورم که خواب میمانم چرا که خواب تو را میبینم که آرزوی من این بوده خواب نمانم که … تو را ببینم چرا که هیچ نمیدانم به خانه برمیگردی و یا باید بلند شوم و سر به کوه و بیابان شهرهای جهان بگذارم و از مقامات محترم اجازه بگیرم که در بازگشت دست خالی نباشم جنازهی زیبای را به خانه بیارم و چشمهایت را بنا به توصیهی تاریخ همیشه باز همیشه باز همیشه باز نگه دارم همیشه دستهایی هستند که چشمهای مرا درمیآورند که من تو را نگاه میکنم
۵ – 7 اسفند ۸۸ مطابق با ۲۶ – ۲۸ فوریه ۲۰۱۰ تورنتو کانادا
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.