قسمتی از رمان زیر چاپ چهارده سالگی بر برف
فروردینماه:
صبح ِ روز ِاول ِ فروردین ماه هزار وسیصد هشتاد یک خورشیدی؛ برابرِ با هزار و چهارصد و بیست و سهی قمری و دوهزار و دوی میلادی، خانم ماهمنیر شهابی تصمیم تاریخی خود را در مورد ادبیات معاصر فارسی؛ مبنی بر این که رختخوابش را از آقای شهابی جدا کرده و در فاصله ی یک متری او بخوابد، گرفت. از آن روز به بعد این فاصلهی استانداردِ یک متری، در تمام مراحل و شؤنات ِ زندگی خانوادگی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی، رعایت می شد و کمکم از خانه به کوچه و خیابان قدم گذاشت. هنگامی که این زن و شوهرباهم از خانه بیرون میرفتند،خانم شهابی سعی میکرد همیشه یک متر عقبتر از شوهرش راه برود، و این فاصلهی یک متری را که میرفت تا در اول اردیبهشت به رابطهای نامعلوم تبدیل کند، رعایت میکرد. اردیبهشتماه:
به جز بیماری مُِزمن، مُسری و لاعلاج ِ پرحرفی، عاشق پیشگی، اغراق، خودبزرگ بینی، نظربازی، دروغگویی، توهم این که بزرگترین شاعر و نویسنده ایران است، این فکر را در ذهن ِ خانم ماه منیر شهابی بیشتر پرورش میداد که به فکرچارهای اصولی و منطقی از شّر این پکج بیماریهایی باشد که بقول صادق هدایت: این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد. همین بود که آن تصمیم تاریخی و سرنوشتساز؛ یعنی ایجاد فاصله – کندن کانال – را برای ایمنی خود گرفت و آن را از اول سال نو به مورد اجراء گذاشت. حالا اول اردیبهشت ماه بود و طبیعت مشهد بهشتی میشد. خانم ماهمنیر صبحانهی آقای شهابی را در دومتری او روی اُپن آشپزخانه گذاشت؛ فاصلهای دومتری که دیگر به کوچه رفته بود تا خود را به خیابانهای مشهد ابلاغ کند. خردادماه:
به هنگام شعرخوانی در انجمن گل و بلبل، آقای شهاب سمیعآذر که این فاصله ها زیرزبانش مزه کرده بود و میرفت تا به آنها خو بگیرد و عادت کند، خودش به مسؤلین برگزارکننده پیشنهاد کرد تریبون او را در سهمتری جمعیت قرار دهند؛ فاصلهای که برای او احترام بیشتر، آرامش پایدار و ازهمه مهمتر: امنیت مطبوعی به همراه میآورد. تیرماه:
خانم ماهمنیر از روزی که از آقای شهابی فاصله گرفته بود، رنگ و رویش باز شده بود و شادابتر به نظر میرسید. خودش به نزدیکان گفته بود: گوشم که آزار نمیبیند و روح و جسمم از دست این مرد دیگر عذاب نمیکشد. و برایش به صورت عادت درآمده بود که از چهارمتری به آقای شهابی لبخند بزند و دست تکان دهد. تا این زمان، این فاصله از خانه و کوچهها گذشته بود و خودش را به خیابانها میرساند. مردادماه:
وقتی در ساعت نه و نیم صبحِ روزاول مردادماه، پستچی بستهی سفارشی را از فاصلهی پنجمتری به آقای شهابی تحویل داد، او از همان فاصله امضاء خود را به شکل دسته گل برای پستچی پرتاب کرد. پستچی تا کمر خم شد. آقای سمیعآذر با خودش زیرلب زمزمه کرد: احترام امروز، نشانهی همین فاصلههاست. و به پستچی لبخند زد. شهریورماه :
تمام ماشینهای مشهد اعم از پلاک شخصی، تاکسی، وانت، خصوصی، دولتی، موقت و غیره، با سواره یا پیاده آقای شهاب سمیعآذر ششمتر فاصله میگرفتند. این استاندارد در تمام شؤنات و جغرافیای بیشکل و قوارهی مشهد و حومه پخش گردیدهبود ودر تمام موارد و زمانهای این ماه رعایت میشد. طوری که باعث شده بود غنچهی لبخند رضایت برلبهای آقای شهاب سمیعآذر در تمام زمینهای مشهد گل کند. مهرماه:
کمکم آشوبی به شکل دل شوره، از دل این فاصلهها سرک کشید و خود را به آقای شهابی نشان داد: پزشکان متخصص داخلی مشهد عقیده داشتند که این دل شوره، ناشی عارضه و فاصلهی ایجاد شده از ضایعهی هفتمتری بین مردم مشهد با آقای شهابی است. اما با این اوصاف آقای شهابی آن را باور نداشت نمیخواست باورکند. و خوشحال به نظر می رسید. آبانماه:
با وجودی که هوا رو به سردی میرفت فاصلهی هشت متری با آقای شهاب سمیعآذر در این ماه، خودش را درهمه جای مشهد آفتابی کردهبود. طوری که حتا فرهاد و فرشادش هم در بیرون از این فاصله به او سلام میکردند. آذرماه:
آقای شهابی وقتی فهمید که مردم مشهد در آذرماه نُه متر با او فاصله دارند، این مسافت را بارها و بارها با قدم اندازه گرفت. برای آن که از آن اطمینان پیدا کند،رفت و متر را از جعبه ابزار خانه که همیشه جایش در کابینتِ زیرظرفشویی آشپزخانه بود، برداشت. هروقت لازم میشد متر را از جیبش بیرون میآورد و فاصله را دقیق اندازه میگرفت. از طرفی فکر میکرد فاصلهی نُه متری بین او و مردمِ مشهد، برایش به کانالی حفاظتی و امنیتی تبدیل شده که در آن سالم میماند و ترور یک نویسنده مشهور را از این فاصله مشکل و تقریبن امکانناپذیر میکند.
دی ماه :
آقای شهاب سمیع آذر درفاصلهی سرد و یخبندانِ دهمتری دیماه، بین خود و مردم مشهد دچار شک شد. دید که میان او و آنها شکاف عظیمی در محل این گسل بوجود آمده است: وقتی کسی را در خانه صدا میزند، نه از ماه منیر خبری است ونه معلوم بود فرهاد و فرشادش به کجا رفتهاند. آنها را یا کمتر میدید یا اصلن نمیدید. همین تنهاییها برایش آژیر خطر قرمزی بود که میرفت تا او را در جغرافیای وحشت مشهد آتش بزند؛ بسوزاند و خاکسترکند. همین، مرتب او را میترساند اما شهابی قویتر از این حرفها بود. میدانست در بهاری که بیاید- یعنی دوماه دیگر- بارها وبارها متولد خواهد شد. بهمنماه:
این فاصله خودش را به تمام نقشهی شهر مشهد کشیده بود. هرچه به روزهای آخر بهمن نزدیک میشد، شکاف عمیق شک ِدیماه، بین آقای شهاب سمیعآذر ومردم هولناکتر و به شکل هیولا خودش را به او نشان میداد. و کفهی سنگیناش به سمت بدگمانی، وحشت، و تنهایی میرفت. دقیقن همان شک و بدگمانی که در روزهای آخرعمر، گریبان ِ نادرشاه ِ افشار را گرفته بود. منتها آقای سمیع آذر نه نادر بود، نه شاه؛ نویسنده تنهایی بود که نه لشکر داشت، نه ساز و برگ نویسندگی. و نه آثار ادبی مکتوب. در تهران هم کسی دیگر او را به خاطر نمیآورد و یا فراموش کردهبود. عاقبت در روز بیست و هشتم بهمن ماه؛ یعنی در فاصلهی 88/10 ده متر و هشتاد و هشت سانتیمتری، روز تنهایی و بیکسی ادبیات داستانی، آن اتفاقی که در تاریخ ادبیات مشهد نباید رخ دهد، اتفاق افتاد: جسد آن خبر را صبح روز بعد آقای آتشپرور از میان آگهیهای تشخیص ترکیدگی لوله و نشتِ فاضلابِ روزنامهی آفتاب شرق، در آزمایشگاهِ چند منظوره دبیرستان بیست و دوی بهمن، در یک نیمروزِ سرد و خاکستری زمستانِ مشهد، در کانالِ فاضلابِ روزنامه پیدا کرد. روزی که بالاسرجنازه ادبیات این شهر، هیچ کس از خانوادهی مرحوم سمیع آذر حضور نداشت. حتا فرهاد یا فرشادش و خانم ماهمنیر شهابی که گمان میبرد این نویسنده بدون ارثیه است. جنازهی ادبیات یکه و تنها، غریب و بیکس ، میان پوشالهای باطلهی آفتاب شرق – روزنامهای که تمام نسخههای آن پوشال می شد.- آرام گرفته و روی دستهای سردِ زمین مانده بود.
بهمنماه ( تکرار) یا روایت دوم از بهمن ماه:
ساعت چهار بعد از ظهرِ روز بیست و هشتم بهمنماه هنگامی که آقای شهاب سمیعآذر در پارک ملت برای مردم شعر میخواند، فاصلهی 88/10 ده متر و هشتاد وهشت سانتیمتر بین خود ومردم آن قدر طولانی به نظرش رسید که آدمها را به شکل نقطه دید.یک لحظه به خود آمد: اگربلندگوها قطع شوند!؟ لرزید: بلندگوها را قطع کرده بودند. دید که بین او و مخاطبانش کاملن ایزوله شده است. برای اولینبار میدید که پارک به این بزرگی لخت و عور، بدون آدم است. نومیدانه به خودش گفت: دیگر هیچ وقت صدایت به کسی نخواهد رسید. و برای او که صدا یا همان ناموس، شعرش بود، مورد تجاوز قرار گرفته بود. حس کرد دهانش را پر از قیر مذاب کردهاند که حالا در حال سردشدن و یخزدن بود. البته این حس بصورت مهمان و دلشوره در مهرماه به وسیلهی پزشکان متخصص داخلی به او ابلاغ شده بود. اما او، با خوشخیالی تاریخی که در این سالها عادتِ هر روشنفکری شده است، از آن عبورکرده بود. پشت تریبون ، اول لرزید. بعد صورتش خیس شد: مخاطبی نبود تا آن ها را حتا به شکل نقطه ببیند. هرچه بود، درختان لختِ سپیدار بود و صدای ِ زود رس و نابالغِ کلاغها: غار غـار غـار بیکسی و تنهایی خود را در این شهر ِ دو میلیون و صدهزار نفر(دو میلیون و صدهزار نفر جمعیت ثابت و دوازده تا بیست میلیون جمعیت شناور بنا به آمار رسانهها.) حس کرد. به درختان ِ لختِ سپیدار نگاه کرد و تصمیم فرهنگی، اجتماعی، تاریخی، و فلسفی خود را گرفت: دار دار دار
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.