الفما | شعری از محمد آشور
آتشِ زیرِ پوست
از عشق نگویم وُ دستهایم در جیب پوست بیندازد وُ زبانم در دهان پوست بیندازد وُ من پوست…
و «من»ی دیگر بردارم از درونم وُ پوستی نو بپوشم وُ بعد بگویم وُ بنویسم که:
اینچه از جهان میبینم کو که نمیبینم؟!
لعنت به چشمهای من!
لعنت به قلبِ من که هنوز برای چیزهایی میتپد که دیگر زمانش نیست!
: این غروب دیگر شاعرانه نیست برادر!
و این مناظر از آنچه در خیالِ تو زنده میکند خالیست
سر از دست برمیداری، پُک به سیگار میزنی، به آسمان نگاه میکنی
: دودیست
ابر دودیست
ماه دودیست
دود دود را میپوشاند وُ تنها دود
چشم که باریک میکنی
پوست میاندازد و میسوزد
جنگل میسوزد، خیابان میسوزد، بیابان میسوزد، دریا میسوزد، آسمان میسوزد، انسان میسوزد، باران میسوزد…
جهنم است که میبارد!
و پوست میاندازد قلب
میآیی دوست بداری اما دوست پوست میاندازد وُ در جِلدِ دیگری میرود که بعید است!
بعد میبینی اصلاً بعید نبوده!
با قلبت نگاه کرده بودی
کافیست با چشمهای جدیدت نگاه کنی به جهان وُ بیدار
انگار رنگها دیگرند:
طلاییِ خورشید «خاکستری»ست، نقرهایِ ماه «خاکستری»ست، آبیِ آسمان «خاکستری»ست، سرسبزیِ جنگل «خاکستری»ست، سرخیِ زبان «خاکستری»ست، «خاکستری» فقط!
خاکستر است که پوستِ رنگها را پوشانده
و جهان منقلِ آتش است
و دهان منقلِ آتش است
عشق «دیگرانگی» میکند
تا زبان پوست بیندازد
و پوست میاندازد شعر
ماری که از غلاف درمیآید و اوّل زبانِ مرا میبوسد!
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.