-تازه! خرج طحالمم از یارو کشیدم بیرون. چند وقتی بود که اذیتم میکرد. خلاصه خودمو از بالا تا پایین نو کردم. کاش قیافهی یارو رو میدیدی. داشت خودشو جر میداد. گفتم همینیه که هست. ندی پولشو، میاندازمت گوشهی هلفدونی. یه وقتایی دلم براش میسوزه. ولی اگه میزد منو میکشت چی؟ کی میخواست جواب زن و بچمو بده؟ جواب سارای منو کی میداد؟ تو این دوره زمونه رحم و مروت نباید داشت. اینقدر دهنشو سرویس میکنم که بفهمه چجوری باید رانندگی کنه… پس گفتی تو هم دل و رودت ریخته به هم. میگویم: کلیههام. کلیههام خوب کار نمیکنن. غمم گرفته. تو این هیری ویری که هزار تومنو رو هوا میزنم اینام بازیشون گرفته. رفتم دکتر گفت وضعشون خرابه. -کاش تو هم یه تصادفی چیزی برات پیش میومد. با منصور صحبت میکردم و کلیههاتم میانداختیم گردن یارو. یه سری خرجمرجاتم از یارو میکشیدیم بیرون. ولی خب … تو اینکاره نیستی. ولش کن اصلا. گفتی پسرت چقدر بدهی بالا آورده؟ نمیدانم چه جوابی میدهم. حواسم جای دیگریست. توی فکرم حرفش را تکرار میکنم. میشود؟ نمیشود. خوش به حالش. او میتواند. من چه؟ یک عمر خرحمالی کن و آخرش چه؟ نمیدانم کی از او خداحافظی کردهام. میروم سمت ماشین. از خیابان رد میشوم. خیابان خلوتی است. پاهایم سست است. صدای ماشین میآید. نیسان است. بار دارد. چقدر کند حرکت میکند. تقریبا خیابان را رد کردهام اما چرا پاهایم دیگر نمیرود. این دو قدم آخر را نمیخواهند رد کنند. تعجب میکنم. بهشان حتا نگاه میکنم. انگار به فرمان من نیستند. بروید! حرکت کنید! نیسان به من میخورد. تودهی آهنی عظیمی که انگار حداقل صد تا سرعت دارد. ولی اینقدر سرعت نداشت. نهایتا ده تا. و چرا مسیرش را عوض نکرد. چرا اینقدر محکم است. چه درد بدی! پرت میشوم و محکم زمین میخورم. نیسان چند متر آنطرفتر میایستد. رویم به سمتش است. راننده در را باز میکند و با ترس نگاهم میکند. چند ثانیه میشود؟ نمیدانم. حالا اطراف را نگاه میکند و دوباره سوار میشود. بر خلاف پیاده شدنش برای سوار شدن مصمم است. کل دنیا آوار میشود سرم. چرا میخواهد برود؟ لعنت به من! من یک احمق به تمام معنایم. یک بازندهی بدبخت. چشمانم تار است. پلاک را نمیبینم. نمیتوانم بخوانمش. ولی نیسان عقب میآید. انسانیتش گل کرده لابد. میخواهد وجدانم را با خودم طرف کند. اما من خرج دارم پدرکم! ازت معذرت میخواهم پیشاپیش. همینطور دنده عقب میآید و میآید. چرخش به صورتم رسیده، اما نمیایستد. میآید و تمام چشمانم را پر میکند. و سنگینی تمام کائنات را روی سرم فشار میدهد. نمیدانم ثانیه بخش بر بینهایت چقدر کوچک میشود. اما همانقدر طول میکشد. خیلی کوتاه. آن یکلحظهی کوتاه به اندازه تمام قرون بر من میگذرد. یک لحظهی طولانی. تقریبا به اندازهی پیدایش حیات تا حالا. و حالا تن فرسودهام آزاد شد. چه متناقض. تن. کدام تن؟ اما نمیدانم جایش چه بگویم. و بعد از آن این کلمهی متناقض سبکی بینهایت را تجربه میکند.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.