” او”
اول خودش را نديدم. ايستادنش را ديدم. شناختمش! كيوسك روزنامه فروشي برخيابان شريعتي. مي خواستم سيگار بخرم. زده بودم كنار. ديدمش ، پياده نشدم.
خود امير بود. تنها او مي توانست، دستها در جيب، به يك ديوار نامرئي اينجوري يله بدهد، يك كم قوز كند، سرش را اينطور پايين بگيرد و روزنامه هاي پهن شده كف زمين را از آن فاصله ، به دقت تيتر به تيتربخواند.
اگر سر برميگرداند، من را مي ديد. بعيدبود! امير به روزنامه كه مي رسيد ، انگار حل ميشد لابه لاي خطهاي بد تركيبش! چه قدر از روزنامه بدم ميامد. شده بودند هووهاي من. دلبركهاي هر روز يك جورش! صبح هايي كه مي رفتيم قهوه بخوريم، نيم ساعت اول مي نشست روبه روي من ، روزنامه اش را مي خواند! من او را نگاه مي كردم، او هم هوويم را. اعتراض ميكردم، قهوه خوري صبحها تعطيل ميشد تاچند وقت، تنبيه خاموش! آنوقت خودم بهش رو مي انداختم ، قول هم ميدادم كه دلخور نشم. بازمي رفتيم. بازمن حرص مي خوردم . ولي بعد نيم ساعت ، روزنامه اش را تا مي كرد، طوري من را نگاه ميكرد انگار خبر نداشته من پشت روزنامه نشسته بودم. لبخند كج وكوله اي ميزد و ميگفت؛” خوب !خبرهاي اين تو كه به درد من نميخوره! تو بگو چه خبر دخترخانوم؟!”
منم ضعف مي كردم. گور پدرنيم ساعت!
تو ماشين، برشريعتي هم ضعف داشتم. فشارم افتاده بودحتمأ. چرا پياده نميشدم؟ ميخواستم ازنزديك ببينمش. چندوقت شده بودكه نديده بودمش؟ اصلأ فكركردن نمي خواست! هفت سال وپنج ماه دقيق. توي يك شهر، يك منطقه زندگي ميكرديم و من نمي ديدمش. تازه با اينهمه دوست و آشناي مشترك كه عروسي مي كردند، نامزدي ميگرفتند، گالري ميگذاشتند، ختم ، تولد،… بازهم هيچ!
هفت سال و پنج ماه بود، هر روز كه ازخواب بيدار ميشدم، با خودم ميگفتم شايد امروز ديدمش. همين جوري، يك هويي. مثل همين كيوسك روزنامه فروشي!
نمي خواستم فقط من ببينمش. او هم بايد مرا ميديد. اون موقع ها از سر و شكل من خوشش مي آمد. زياد. الان چي؟ بهترم؟ بدترم؟
از روزهاي آخر كه با هم بوديم ،حتمأ بهترم. آن روزها به طرز رقت باري زشت شده بودم! عين مرده ها، زامبي ها! نه غذامي خوردم، نه مي خوابيدم. لاغر و بدتركيب. تمام صورتم پرشده بود ازخط و چين و چروكهاي ريز.
من را دعوا مي كرد. ميگفت؛” به خاطر من ، به خاطرهيچكس، باخودت اينجوري نكن! تازه من ازدخترهاي انقدر لاغر كه زير چشماشون بادمجونيه، مي ترسم!” خنده ام نميگرفت ازحرفهاش. اون روزها از هيچي خنده ام نميگرفت. همه اش زورمي زدم كه گريه نكنم، التماسش نكنم، همين. ميدانستم از دخترهاي لاغرزرزروي بي عزت نفس، حالش به هم ميخورد!
آينه ماشين را دادم پايين. آرايش نداشتم. اگر مدل اسكارلت اهارا، لپهامو نيشگون ميگرفتم، ازين مريض احوالي درميامدم؟ لپهام رنگ دار ميشد؟ نميشد! عينك آفتابي زدم. روسري ام را بو كردم. بوي عطرش نا نداشت. به بيني امير نمي رسيد! دلم ميخواست قبل ازخودم ، بويم را بشناسد.
آخر شب برايم پيغام داده بود؛” ديوونه شدم ازعطرت كه هست وخودت كه نيستى!” . سرشبش باهم رفته بوديم خيابانگردي. سردم نبود ولي امير زده بود به سرش كه اداي جنتلمن هاي دهه ي پنجاه هاليوودي را دربياورد. به اصرار ژاكتش را تنم كرد كه زار ميزد بهم. كلي هم به سروشكلم خنديد. ولي همان شد كه هميشه قبل از اينكه ببينمش، عطر را رو خودم خالي ميكردم. ازماشين پياده ميشد، دو تا پيس عطر ميزدم توي ماشينش تابوي من را بدهد. دلم پرميزد براي يك خرده ديوانه شدنش!
تمام كيفم را خالي كردم روي صندلي بغل. عطرنداشتم! شايد هم اينطوري بهتر بود. نه صبح دم كيوسك روزنامه فروشي، سروساده.
هنوز همان جور ايستاده بود. اگر سرش را كمي بالا مي گرفت ، مي توانستم موهايش را ببينم. بلند كه ميشدند، انگار هردسته اش بخواهد از يك وري برود، وحشي ميشدند. عاجز بود ازمرتب نگه داشتنشان. من دلم ميخواست دستم را بكنم لاي موهايش ، آرامشان كنم كه نميشدند. ميدانست چه قدر موهايش را دوست دارم. مي دانست چه قدر همه چيزش را دوست دارم. لپم را مي كشيد و مي گفت؛” چه خوبه كه تو اينجور عاشقمي!”
من ميزدم روي دستش و ادايش را در مي آوردم كه؛” چه خوبه كه تو اينجور ميميري برام!” .هيچي نميگفت ولي من ميفهميدم دوستم دارد. اسم من را گذاشته بود روي يكي ازقصه هاش. دختر داستان. ميگفت؛” شايد اسمت بركت بياره، كتابم چاپ شه، مردم از بس واسه دل خودم و خودت نوشتم!” چاپ شد. سال بعد كتابش جايزه يلدا را هم برد. همان موقع بود بهش پيشنهاد ازدواج دادم.
ذوق زده بود. نميتوانست آرام بگيرد. طول وعرض اتاق پانزده متريش را بالا و پايين ميكرد بلندبلند تمرين خواندن متني را ميكردكه قراربود موقع تقدير ازش، بخواند. رو تخت نشسته بودم. نگاهش ميكردم مثل هميشه. آرامتر كه شد پايين پام نشست و گفت؛” تو بگو. شيريني چي ميخواي؟” گفتم؛” شيريني عروسيمون!”
ده بارگفته بود؛” زندگي كه سر تا تهش يه شوخيه بي مزه اس، اگه ازدواج كني، يعني داري جديش ميگيري!” آن شب بازهم گفت. من از رو نرفتم. باز هم مي گفتم. تو پرده، پشت پرده، روي پرده!
او هم از رو نمي رفت. يك بغل پرداشت ازقصه هاي دوست و آشنا كه عاشق شدند، خودشان را به هم گره زدند و بعد هم به سرعت يا سر حوصله فارغ شدند. بيشترشان .
مي گفت؛” باهم مي مونيم تا هروقت دل جفتمون خواست! دنياروچه ديدي؟! شايدشد تا آخر عمريكيمون!”
تاآخرعمرم ميتونستم بشينم وايستادنش رانگاه كنم. اما نميشد. بايدپياده مي شدم. بايد خيلي بي خيال مي رفتم دم كيوسك ، انگاراصلأ نديدمش. ولي نبايدسيگاربخرم. نه. مجله ي فيلم مي خرم. مي فهمدهنوزباداشتن شوهروبچه ، همان عشق فيلم هستم.
باهم فيلم كه ميديديم، دوبرابرزمان فيلم درموردش حرف مي زديم. يك وقتهايي كه خيلي ازخودبي خودمي شدم، وسط فيلم ، نگهش ميداشتم تا بگويم موضوع ازچه قراراست. حرص مي خورد. مي گفت؛” من تاآخرفيلم همين جام. در نميرم كه. سرمواون موقع بخور!” دلم ميخواست مجله فيلم راببيند. حتمأ دلش هواي فيلم ديدن بامن را كرده! اصلأ بايد اول امير من را ببيند. او بيايدجلو. سلام ميكرد با لبخند يك وريش. احوالپرسي مختصر. شايدهم ازم مي خواست ، يك روزكه وقت داشته باشم، تماسي باهاش بگيرم. براي يك گپ وگفت دوستانه! دلم لرزيد. مي دانستم اگرازمن ميخواست، زنگش مي زدم. اگر از اوضاع و احوالم مي پرسيد، چه مي گفتم؟ مي دانست بچه دارم؟
آخرين باري كه ديدمش، تندوتندآب دهنم راقورت ميدادم تا بغضم هم پايين برود، نمي رفت. گفتم؛” من متجدد. مامان و بابامم هيچي. همه بااين ايدئولوژي عجيب غريبت كنارمي آيم. من دلم بچه ميخواد. خودت مياي واسه مسوؤل ثبت احوال توضيح بدي؟!”
زل زد بهم. پرسيد؛” تو واقعأ بچه مي خواي ، يه روزي؟”
هميشه ميگفت؛” منقرض شدن نسل بشركه از واجباته. مثل دايناسورها. فقط چون نميشه اميد به عصر يخبندان و شهاب سنگهاي غول پيكر ببنديم، زحمت انقراض ميفته پاي خودمون. اينجوري پيش بريم، چهارصدسال ديگه آدم پيدانميشه، همه ميشن خون آشام!”
مي توانستم به خاطرش ، قيدبچه را بزنم، نزدم. بغضم را ول كردم توي صورتم و گفتم؛” نميتونم ازش بگذرم. من اگه مادر نشم، بچه مردم رو ببينم، دق ميكنم!”
نگاه تقص و بازيگوشش ، آرام شد. دستم را گرفت وبوسيد. گفت؛” عزيزم، اشتباه ميكني. ولي تو اين مورد حق خودته كه اشتباه كني. مال خودت!”
هفت سال وپنج ماه پيش بود.به هردري زدم تا ببينمش دوباره ، نشد. خيلي ساده، خودش را ازمن گرفت.
حالا اگر از من ميپرسيد اوضاع و احوالم خوبه، بايد چي ميگفتم؟
راستش را كه؛” تاحالا شده يه غذايي بخوري كه سالم و مقويه ولي بي مزه اس؟ سيركه ميشي، حاضر نيستي يك قاشق ديگه ازش بچشي ! زندگي من اون طوريه! همه چي داره الي مزه!”
حتمأ مي خنديد. همان خنده هايي كه اين همه سال خودم را كشته بودم تا زنگش از يادم نرود. از فكركردن به صداي خنده اش هميشه گريه ام مي گرفت.
دستهايش را ازجيبش درآورد. خم شد و دوتا روزنامه برداشت. اگرپياده نمي شدم، مي رفت. اگرمي رفت، شايددنبالش مي رفتم، صدايش مي زدم حتي!شايداين احمقانه ترين يابهترين تصميم زندگيم ميشد. درماشين رابازكردن!پياده شدن! ديدن امير!
پياده شدم. همان طور پشت به من داشت مي رفت سمت پنجره ي كيوسك. سي قدم راه بود. پا تندكردم. قلبم انقدر محكم ميزد كه مجبور شدم بايستم. امير دست كرد در جيبش تا حساب كند. فاصله مان ده قدم بود. باقي پول را ميخواست بگذارد جيب پشت شلوارش، كه حلقه را ديدم. ساده وطلايي ، دست چپش! تمام وجودم انگاريك گوله شد و افتاد كف پام. عروسي كرده بود؟ يا بدتر، نامزدداشت؟ چه قدر به نامزدبازي مردم مي خنديد! مي گفت؛” خوشمزه تراز ازدواج همين نامزديه. خوب آدم حسابي ، طرف رو دوست داري؟ موردخوبيه؟ برين سرخونه زندگيتون. مثل انتخابات ميخواين فرصت بدين مردم رأي بدن به درد هم ميخورين يا نه؟”
حالا يكي پيدا شده اينجوري خراب كرده رو تمامي باورهاي امير. بعد هم از اول ساختتش. چه قدر من تو همه ي اون سالها جون كندم يك خورده تكانش بدم ، نشد!
ديگرمهم نبود كي اول كي را ميبيند. گورپدر فيلم و نقش بازي كردن! بايد مي فهميدم كي ، چه جوري حساب شوخي و جدي زندگي رابراي اميرجداكرده!
يك قدم كه برداشتم، او برگشت. به اولين چيزي كه نگاهش افتاد، صورت من بود. رنگ پريده، بايك عينك آفتابي بزرگ. با لبهايي ترك خورده وخشك. بي هيچ بوي عطري كه ديوانه اش كند. نيم چه لبخند كجي زد و رفت.
من را نشناخت. من هم نشناختمش.
او امير نبود!