داستان “بیخود” از سامان شهرکی
زندگي نيمه ي پايين نقاشي ست كه رها شده؛تكرار مي شود و فراموش. كه اين ها را بيخود بنويسم؛ مثل تو كه سرخ مي شوي، رو به سياهي مي زني و به قنداقت بر مي گردي. بعد هفده سال مي گذرد؛ همان باران مي بارد. پاهام ميان بوي خاك و مدفوع سگ طرفت مي آيند. شب به اتاقم مي رسيم؛ لب تخت مي نشيني و مي گويي: ابرا دارن می رن. مي گويم كه نمي توانم نگهشان دارم. بعد پايينشان مي آوري و ميان رگبار دور مي شوي. از تخت پرت مي شوم و پوستم از من مي ماند. كسي سوت زنان بين گوش هام بالا و پايين مي پرد. چشم باز مي كنم. بوي تو از لاي پيراهنم مي آيد و درد بين چپ و راست تنم مي گردد و گوشه اي آرام مي گيرد. در گردنم رگ ها به هم مي گيرند. صداي مادرخوانده را مي شنوم: بيدار شو! سفره پهنه.
پله ها را يكي در ميان پايين مي روم. چشمم به تو مي افتد. وسط هال كنار صندلي چوبي پدرخوانده و فرشي كه نمي دانم رنگش چيست،دراز كشيده اي و سرت روي گل فرش جا گرفته. مادرخوانده از آشپزخانه مي آيد؛هردوتان خيره به من لبخند مي زنيد و ادامه لب هاتان سمت ديوار مي رود. مال تو مي ريزد ميان يال اسبي قهوه اي روي تابلو و از مادرخوانده به انتهاي كلمه اي وسط آيه الكرسي مي چسبد؛بعد هردو از ديوار بيرون مي زنند؛بلندم مي كنند و پرت مي شوم. چشم باز مي كنم. بوي تو از لاي پيراهنم مي آيد.
اين هم مي گذرد؛ مثل خيلي چيز ها كه نمي گذرند. شب روي سنگفرش ها قدم مي زني. بين دو ميله ي سياه كه مثل دو مرد كت مشكي روي زمين ميخ شده اند، مي ايستي و قرمزي لباست حتا بعد از تو در منظره مي ماند. سمتت مي آيم و آرام راه مي افتي. آنقدر مي رويم كه به اتاقت مي رسيم كه چقدر شبيه اتاقم نيست و لامپ هاي پرنوري دارد. بي آنكه دليلش را بدانم بغلت مي كنم. مادرم از پشت سرت مي آيد؛ جاي تو مي نشيند و مثل ده سال پيش از بين موهاش به ديوار يكدست سفيد پشت سرش نگاه مي كنم. مادرم از من رد شد و برايم اين ديوار سال ها ماند و آنقدر بلند حرف زد كه هيچوقت نشنيدمش. در عرض يك پلك پايين كشيدن مي رود. و موهاي تو اصلن مثل موهاي مادرم نيست؛ چيزي نمي گويم؛ دور مي شوم.
نمي رسم؛خسته روي نيمكتي چوبي كنار ميله هاي كت مشكي دراز مي كشم. ياد حرف مادرم مي افتم: اگر كسي شب بيرون از خانه بخوابد و خواب ببيند دارد گياهي را از ريشه بيرون مي كشد،همانجا بي آنكه بداند قلبش مي ايستد و تا ابد الاباد خودش را در حال كشيدن گياه مي بيند. اين خواب را مي بينم؛ صبح با صداي گير افتادن باد در برگ هاي درختي كه نمي دانم اسمش چيست بيدار مي شوم؛ مادرم دروغ مي گفت؛ همانجاي ديشبم. و هنوز ديواري سفيد پشت هر چيز كه مي بينم و نمي بينم قد علم كرده است.
كليد زير زمين را پيدا مي كنم. درش را باز مي كنم تا گردنبند مادرم را پيدا كنم و برات بياورم. جعبه هاي قهوه اي خاك گرفته را كنار مي زنم؛ صندوقچه ي فلزي را پيدا مي كنم؛ درش باز است. مي بينمت. گوشه صندوقچه نشسته اي و به موهايت شانه مي كشي؛ من هم داخل مي شوم. از لاي موهات به من نگاه مي كني. شانه را از دستت مي گيرم؛ پشتت مي ايستم و شروع مي كنم. با هر بار شانه زدن دسته اي از موهات از بيخ كنده مي شود و در دست ديگرم مي ماند؛هربار بيش تر؛ تا اينكه ديگر مويي نمي ماند. بر مي گردي رو به من. ابروهات را فشار مي دهي؛ مثل برگ هاي مرده ي درختي كه نمي دانم اسمش چيست مي ريزند. بعد سرفه مي كني و خون از دهانت بيرون مي زند. روي پيراهنم مي ريزد و روان به ته صندوقچه پايين مي رود. بعد تو را مي بينم كه با قدم هاي بلند به آن سمت صندوقچه دور مي شوي.
بوي غذاي مادرخوانده مي آيد. مادر خوانده كه اصلن شبيه مادرم نيست و تو هميشه تعريفش را مي كني. لب هاش مثل دو شاخه روي هم چفت و بست شده اند و در چشم هاش خودم را تمام قد مي بينم و صداش مثل صداي هزار نفر در كوه مي پيچد در گوشم. تنها حسنش سينه هاي بزرگ و نرمش هستند كه هر بار بغلم مي كند، تكه از صورتم به بالاي يقه اش، به لاي سينه هاش مي چسبد و به زحمت جدا مي شود. و هربار كه بغلم مي كند، مي گويد مثل پسر نداشته اش دوستم دارد. روي صندلي چوبي پدرخوانده كه هيچوقت او را نديده ام، مي نشينم. تا شب به رفت وبرگشت سينه هاي مادرخوانده به گوشه هاي مختلف خانه نگاه مي كنم و همينطور يكي يكي از سيگار هايش بر مي دارم، دود مي كنم؛ ديگر گير نمي دهد و گاهي نگاه مي كند و سري تكان مي دهد. شب مي رسد؛صداي خرخر مادرخوانده اعصابم را به هم مي ريزد. در اتاق را مي بندم و مي خوابم.
چشمم باز مي شود؛ آبي صاف آسمان را مي بينم و در پشتم حس كوفتگي عجيبي دارم. خورشيد گوشه اي از آسمان گير كرده و مي خواهد خودش را به زحمت به سمت ديگر آسمان برساند و فردا و فرداها باز همين كار را بكند. گوش هام شروع به شنيدن مي كنند. صداي شيون زن ها نصل صداي هزار نفر در كوه مي پيچد در گوشم. بلند مي شوم؛ ميان انبوه قبر ها ايستاده ام. سمت صدا قدم روي سنگ ها مي گذارم و خيره مي شوم. انبوه سياه پوش ها در حركت اند. نزديك مي روم. مادرت را بينشان مي بينم كه اسمت را داد مي زند و مادر خوانده بغلش مي كند تا از روي چادر سينه هاش را حس كند. آنطرف تر مردي ريشو با لباس هاي كثيف كنار تلي از خاك و گوري ايستاده. به جمعيت نگاه مي كند. كه كنار گور مي رسند و تو را كه از هميشه سفيد تر پوشيده اي با گونه ها و لب هاي سرخت، موهاي خرمايي،چشم هاي درشت و ابروهات كه يادم نمي آيد چه شكلي هستند، ته گور مي گذارند. و براي تو تا دقايقي از آسمان مستطيلي مي ماند كه خورشيد در آن پيدا نيست. بعد از آسمان سنگ و خاك ميبارد و آنقدر مي بارد كه غرق مي شوي.
دور مي روم؛ با تني كه حسش نمي كنم. به خانه هاي كوچك شهر نگاه مي كنم كه صاحبانشان روزي در قبرهاي كوچكي گير مي كنند بي آنكه آسماني ببينند. مي بينم مادرم كنارم راه مي رود. صداي آرام گريه اش را مي شنوم؛ صدايي كه از او در ذهنم مانده و اينكه: اين خانوم ازت مراقبت مي كنه؛ مثل من دوستش داشته باش!
دستم را مي گيرد و تكه اي از مسير را مي آيد؛ بعد همين كه به لمس دست هاش عادت مي كنم، مي بينم نيست و هيچكس نيست و من زير آسمان هميشگي تنها راه مي روم.
پدرخوانده وسط هال ايستاده؛ مثل عكس پشت سرش لبخند مي زند. صندلي اش را از پله ها بالا مي كشم. وسط اتاقم مي گذارم. جمعيت و مادرخوانده را رها مي كني؛ به اتاقم مي آيي. لامپ را خاموش مي كني. و همه چيز اطراف شروع به رفتن مي كند. من مي مانم نشسته روي صندلي و تو ايستاده نمي دانم روي چه. دورتادور گردنم به خارش مي افتد؛ دست كه مي كشم زخم هاي كوچكي را حس مي كنم. زمين مرا نمي كِشد. بدنم از نوك انگشتان پاهام شروع به ريختن و گم شدن مي كند. ديگر نمي بينم. و هيچ چيز به لمسم نمي آيد. مغزم از پشت مي ريزد. چيز ها از ذهنم مي روند؛ كلمات كم مي شوند؛ صدا…گو…شِ…راست…اَم…اَش…هَدُ…اَن…نَ!
س.شهرکی
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.