داستان کوتاه “موهبت” نوشته دیوید فاستر والس مترجم: احمدرضا تقوی فر منبع انگلیسی: مجله نیویورکر
“این همان دست است. اینطور که پیداست موهبتش نمی دانی. ولی این همان دست ست. نمی خواهی ببینیش؟ حالت بهم نمی خورد؟ خب این هم از این. این هم از دست. برای همین ست که به من جانی یک دست می گویند. بزکش می کنم. هیچکس نمی تواند مثل من قصاوت قلب داشته باشد. می بینم که سعی داری با نزاکت باشی و نگاهش نکنی. بفرما و با این وجود نگاهش کن. این کارت آزارم نمی دهد. توی کله ام دست نمی گویمش، می گویم موهبت.شما ها چه می گویید؟ تو بگو.فکر می کنی گفتنت احساساتم را جریحه دار می کند؟ نمی خواهی بشنوی چه می گویمش؟ انگار دستی ست که وقتی با بقیه اعضایم توی شکم مادر بود، عقیده اش را تغییر داد. بیشتر به باله شنایی کوچولو موچولو می ماند. کوچک ست و خیس منظر و تاریک تر از بقیه ی من. حتی وقتی خشک ست انگار خیس ست.اصلا” منظره قشنگی ندارد. ملاحظه کن شانه نرمال و درست مثل شانه دیگرست. فقط دست ست که غروب می کند و می شود نوک پستان سینه ام.می بینی؟ خرطومی کوچک ست. قشنگ نیست. خوب حرکت می کند. می توانم بی مشکل مدور بچرخانمش. اگر اینجا انتها را نزدیک تر نگاه کنی ، چیزچیزک هایی را میبینی که می توانی بگویی عزم کردند و می خواستند انگشت بشوند و نشدند. وقتی توی شکمش بودم-آن دست دیگر-می بینی؟ نرمال و با توجه به بکارگیری همیشگی اش، کمی عضلانی ست. نرمال و دراز و رنگش طبیعی ست. دستی ست که همیشه نشانش می دهم. بیشتر وقت ها آستین دیگرم را سنجاق می کنم تا تویش اصلا” چیزی شبیه به دست نباشد. اگرچه قوی ست. همان دست ست. سخت ست به چشم بیاید ولی قوی ست، گهگاه دمبل می زنم و کلنجار می روم تا ببینم چقدر قوی ست. خرطوم باله ای کوچک قدرتمندی ست. اگر آنها فکر می کنند تحمل لمس کردنش را دارند، همیشه می گویم اگر فکر نمی کنند می توانند لمس کردنش را تحمل کنند چون مشکلی ندارد، این حرفشان احساساتم را جریحه دار نمی کند. می خواهی لمسش کنی؟”
س.
“مشکلی نیست، مشکلی نیست”
“هرچه که هست- خب همیشه دخترهایی دور وبرم هستند. منظورم را که می فهمی؟ توی کارگاه ریخته گری آنجا.میخانه ای هست درست پشت ایستگاه اتوبوس، آنجا. جک پات-بهترین دوستم-جک پات و کنی کرک-کنی کرک پسر عموی جک پات- هردوتاشان توی کارگاه ریخته گری بالا دست من اند چون وقتی درس و مدرسه را تمام کردم بعد از آنها عضو سندیکای کارگری شدم- آنها خوش قیافه و نرمال ند و با دخترها خوب تا می کنند اگر منظورم را می فهمی و همیشه آنجا دخترها پاتوق می کنند. مثل یک گروه ،یک دسته،یا گروهِ همه ی ما. فقط پاتوق می کنیم و ابجو می خوریم. جک پات و کنی کرک همیشه با یکی از آنها یا یکی دیگرشان می روند و بعد با آنها دوست می شوند. می دانی. جمعِ،بگو، گروهِ ما آنجا همیشه پاتوق می کند-به عکسی که اینجاست نگاه می کنی؟ و من به تدریج این یا آن یکی را بلند می کنم و بعد از مدت کوتاهی ،مرحله اول فرا می رسد و کم کمک می گویمشان چطور اسمم جانی یک دست شد و درباره دست حرف می زنم. مرحله مهمی ست. مرحله تور کردن بعضی از داف ها با استفاده از آن موهبت. دست را برایشان توصیف می کنم و وقتی هنوز توی آستینم ست، تبدیلش می کنم به زشت ترین چیزی که تا حالا دیدی. و آنها این قیافه را به خود می گیرند: آه جوونِ مظلوم، بیخود به خودت سخت می گیری و تو نباید به خاطر داشتن این دست شرمنده باشی و از این جور حرف ها. چه جوان نازنینی هستم. قلبشان می شکند وقتی ببینند اینطور درباره دست خودم حرف می زنم ،مخصوصا” به این دلیل که تقصیر من نیست با این دست به دنیا آمدم.درست وقتی به این مرحله می رسند،توی مرحله بعد می پرسم که می خواهند دست را ببینند؟ می گویم از داشتن این دست شرمنده ام ولی تا حدی بهشان اعتماد می کنم و انگار واقعا” ادم های نازنینی هستند و اگر بخواهند سنجاق های آستین را باز می کنم و دست را بیرون می آورم و می گذارم تماشایش کنند، اگر فکر می کنند تحملش را دارند. من به توصیف دست ادامه می دهم تا وقتی که سخت بتوانند بیش از این تحمل شنیدن داشتهباشند. گاهی وقت ها دوست دختر سابق جک پات ست که با من می اندازد توی فریم اِلوِن ، توی کوچه ها و می گوید چقدر شنونده ی خوبی هستم و مثل جک پات یا کنی حساس نیستم و نمی تواند باور کند دست به همان زشتی ست که توصیفش می کنم و حرف های مثل این. یا توی مکانش، توی آشپزخانه کوچک یا جاهایی مثل آن و می گویم آنقدر داغ ست هوا که دلم می خواهد پیراهنم را دربیاورم ولی در نمی آورم چون از دست شرمنده ام. مرحله ها بیشمار ند. برای اینکه حرف هایم را باور کنی جار نمی زنم که دست موهبت ست.هروقت که دوست داشته باشی بیا و لمسش کن.توی یکی از مرحله ها می فهمم دخترها از من چندششان می آید چون تنها موضوعی که می توانم ازش حرف بزنم همین دست ست و چه خیس و چه شبیه به باله شناست ولی چقدر می میرم و زنده می شوم اگر دختری که فکر می کنم نازنین و خوشگل وکامل است، نگاهش کند و حالش بهم بخورد و می توانم همه آن حرف هایی را بزنم که از درون منزجرشان کند و کم کمک به طرز مرموزانه ای فکر کنند من یک جور بازنده ام ولی نمی توانند پشتم را خالی کنند چون همیشه جفنگ های قشنگ می گفتند درباره اینکه چقدر جوان حساسی هستم ونباید شرمنده باشم و دست آنقدر ها هم بد نیست. توی این مرحله انگاری گوشه ای قایم می شوند و می دانند اگر رابطه را قطع کنند می توانم بفهمم فقط به خاطر دست ست”
“نمونه ای مثل آن تقریبا” دو هفته ای طول می کشد.مرحله بعد برایشان سرنوشت ساز ست.دست را نشانشان می دهم. منتظر می مانم فقط من و او جایی تنهاشویم و خرطوم را بیرون می آورم. طوری وانمود می کنم که انگار آنها سر بحث را باز کرده اند. و حالا بهشان اعتماد می کنم و سرانجام کسانی می شوند که دوستشان دارم و می توانم دست را از آستین بیرون بیاورم و نشانش دهم. ومن دست را نشانش می دهم درست همانطور که به تو نشانش دادم. کارهای دیگری هم هستند که می توانم انجامشان دهم و دست حتی بدتر از آن چیزی شود که به نظر می رسد. اینجا را می بینی؟ درست همین جا را می بینی؟ به خاطر این ست که آنجا اصلا” استخوان آرنجی وجود ندارد، فقط یک-”
“یا مقداری از پمادهایشان یا وازلین ژله ای فقط خیس تر و براق ترش می کند. دست اصلا” منظره قشنگی ندارد. وقتی تند بلند می شوم و رو به آنها بیرونش می کشم، همین حالا می گویمت.مسئله فقط این ست که وادرشان کنم بالا بیاوند. منظره اش، شیوه ی نشان دادنم.آه ، زوجی فرار کردند، بعضی ها فلنگ را بستند. اما بیشترشان؟ بیشترشان یک بار دو باری سخت به روی مبارک نمی آورند و می گویند آه این این این اونقدرا هم بد نیست اصلا”، ولی دور و بر را ورانداز می کنند و سعی می کنند به صورتم نگاه نکنند، چون محکوم شده ام به این قیافه شرمسار و ترسان و معتمد و تنها کاری که زمان هایی مانند آن می توانم انجام دهم کمی تکان دادن لبهام است. اِه؟ هوم؟ و دیر یا زود توی اتاق انگاری با پنج دقیقه ماندن، تند بلند می شوند وزیر گریه می زنند. یک جورایی مخشان تاب بر می دارد، می بینی؟ انگار قایم میشوند پشت گفتنِ اینکه دست نمی تواند آنقدرها هم بد باشد و نباید شرمنده باشم و می بیننش ومی بینم برایشان زشت و زشت و زشت و زشت ست و حالا چه می کنند؟ تظاهر می کنند؟ دخترهای کثافت. بیشتر دخترهای دور و بر اینجا فکر می کنند الویس پریزلی هنوز زنده ست و جایی زندگی می کند. این دختر ها معجزه ی مغزی اند.دست هر بار می شکندشان و حالشان بدتر می شود و اگر بپرسم آه گالی چی شده؟ چرا گریه می کنند؟ و آنها مجبورند بگویند به خاطر دست نیست.مجبورند. مجبورند تقلا و تظاهر کنند به خاطر دست نیست و چقدر احساس تاثر می کنند به خاطر اینقدر شرمنده بودنم از چیزی که آنقدر ها هم برای گفتن ، دندان گیر نیست. اغلب سر توی دست ها می کنند و زیر گریه می زنند. مرحله بحرانی شان وقتی ست که من تند بلند می شوم و سمت جایی می روم که نشسته اند و می نشینم و حالا این منم که تسلایشان می دهد.انگار فاکتور مهمی که اینجا فهمیدم، سختی اش وقتی ست که توی آغوش می گیرمشان وتسلایشان می دهم. توی آغوش می گیرمشان با سمت ِ سالمم. دیگر موهبت را نشان نمی دهم. حالا موهبت از نظرها پنهان و توی آستینم مخفی می شود. می شکنند و زیر گریه می زنند و این منم که توی آغوش می گیردشان با سمت سالمش و می گوید مشکلی نیست، گریه نکن، ناراحت نباش، میتونم بهت اعتماد کنم که دست حالت رو بهم نزده و این برایم به طور خیلی خیلی زیاد یعنی مگه نمیبینی تو منو از شرمندگی به خاطر دست آزاد کردی ممنونم ممنونم و از این جور حرف ها. وقتی صورت توی گردنم می کنند و فقط زار زار گریه می کنند. گهگاهی اشکم را در می آورند. به همه حرف هام گوش می دهی؟”
“مَرد، من گوه تر از صندلی توالتم. من گوه میزنم و تو نمیزنی. برو از جک پات و کنی کرک بپرس اگر دلت می خواهد بدانی. کنی کرک کسی بود که به این دست گفت: موهبت. دست بردار آقا.”
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.