گفته بود نمیخواستم بروم.گفتهبودم پس چرا رفتی؟چهشد که رفتی؟ دعوای پدرش و ماجرای گنبدیها را میدانستم.نمیخواستم دوباره بگوید. میخواستم بگوید چرا رفته بود؟ دوباره پرسیدم چه شد که رفتی؟ گفت: “وقتی گربه رفت زیر تختسیمی و موهای سیخ سیخ شدهاش را خواباند سناتور را کشیدم سمت خودم.پوزهاش را بلند کرد.دستم را از وسط گوشهاش رد کردم و موهای فرق سرش را مالیدم.پوزهاش خورد به خشتک شلوارم.دستهی زیپ مسی رنگ چسبید به سیاهی نوک پوزهاش،انگار عطسهاش گرفته باشد.کمی عقب کشید و روی دستهاش خوابید.تسمهی قلادهاش را کشیدم و راه افتادم به طرف در حیاط.بابام از پشت پنجره چسبیدهبود به شیشه و خیره خیره به من نگاه میکرد.به گمانم میخواست چیزی بگوید.سرعتم را بیشتر کردم و مجال شنیدن به صداش ندادم.میخواستم زودتر خودم را به گودمیدان برسانم. از جیب کوچک بغل زانو، پاکت وینستون را برداشتم.یک نخ پشت گوشم انداختم و یکی هم بین لبهام.پیچیدیم و محله گنبدیها را دور زدیم.گودمیدان که به دیدار آمد سناتور شروع به خرخر کرد،چشمهاش گردتر شدند و توی گردیشان شروع کردند به چرخیدن.زبانش ازلای دندانها بیرون پرید، به تنش تکان داد و تسمه را از دستم کشید.تا رسیدیم گودمیدان جنگسگی شروع شدهبود. توی گودمیدان،پشمال چند زخمکاری روی گردن و کفل ببری کشیدهبود و گرد و خاک همه جا را گرفتهبود.ما رفتیم بالای تپهای ایستادیم. سناتور تشنهتر شد. میخواست بپرد وسط گودمیدان.مثل وقتی که میپرید و تکههای گوشتِ ناهار یا شامش را از دستم میقاپید. همیشه گرسنه بود.میقاپید و میکشید ؛ول نمیکرد. ببری عقب کشیده بود.زخم خورده بود و لهله میزد.زبانش از تمام صورتش آویزان شده بود. جمعیت سمت چپ گودمیدان دست میکوبیدند و پاهاشان را روی زمین میکشیدند تا گرد و خاک بلند بشود.ببری را تشویق میکردند که هجوم ببرد اما ببری که خون از زیرگوشش شره کرده بود دمش را لای پاهاش کشیدهبود و عقب میکشید.پشمال صاحبش را جلو کشید و روی پاهاش ایستاد.نیشهاش را نشان داد.ببری جنگ را باخته بود.صاحبش قلادهاش رادور گردنش انداخت و کشانکشان بردش سمتِ وانت سفید رنگی که بیرون از گودمیدان بود.پشمال زیر دستهای صاحبش بالا و پایین میپرید؛موهاش شکل عجیبی داشت ،بیشتر به گرگها نزدیک بود تا سگها.صاحبش محکم ایستاده بود پاهاش توی شلوار کردی قهوهای رنگش مثل تنه درخت شدهبود.از محله گنبدیها بود.سگبازی را از پدرش یاد گرفته بود، پدرم میگفت پدرش هم از پدربزرگش آموخته بود یعنی همان ماجرای من و پدرم که از پدرش یادگرفته شغلِ سگدعوایی را. سناتور را کشیدم سمت خودم، جریتر شد.بلند شد روی پاهاش ایستاد.تمام تنش را سنگین رو دستهاش انداخت.پشمال از وسط گودمیدان دندان نشان میداد.آب دهانش سرازیر شده بود و روی زمین میریخت. روی پاهاش بلند شد پرید سمتی که ما ایستاده بودیم.جمعیت برگشت و متوجه حضور ما شد، یک صدا فریاد کشیدند: سناتور! سناتور! سناتور! و هورا کشیدند. سناتور بالا میپرید انگار میخواست از هوا چیزی بقاپد.جلو رفتم.داور سناتور را گرفت. از زیر پمپ شست و شو رد کرد.سناتور خودش را تکاند و موهاش را سیخ کرد.قوس کمانیشکلی به کمرش داد و پاهاش را باز کرد. کشیدمش وسط گودمیدان رو به روی پشمال. گفت: داخل گود میمانی؟ گفتم: نزدیک سناتور.باید کنارش باشم. امروز به همه حمله میکند! گفت: از پشمال دور باش. به هیچ کدوم هم دست نمیزنی.واِلا باختی. گفتم: قانون رو بلدم مگه نمیدونی پسر کاک خال هستم.گنبدی!؟ گفت: میدونم.به خاطر باباته که توی گودمیدون شلوار کردی میپوشم.آخه سگی که من تربیت بکنم از خشتک شلوار نمیترسه! گفتم: نگران نباش.مال تو بو میده.گندیده نشه. گفت: بابات که خونهنشین شد نکنه تو هم هوس خونهنشینی کردی. بابا تو هنوز جوونی آرزو دارن برات. گفتم:حالا!؟ جلوتر آمد.نفسش خورد توی صورتم.نفسم ماسید.عقب کشیدم.حرفهاش را نشنیدم. جمعیت تشویق میکرد.دست میکوبیدند و فریاد میزدند. لبهاش هنوز بالا و پایین میشد.چرخید به طرف پشمال.پشمال بلند شد رو پاهاش زیر شکمش خط سیاهی بود که میرسید به نافش و بین دو رانش سفید بود.جای خالی بیضی شکلی بود که فرو رفتگی نمایانی داشت.گود گود شده بود. سناتور پرید جلو یک قدم کشیدم جلوتر. اما کشیدمش عقب و از پشت سر وسط گوشهای بریدهاش را چنگ زدم.از ته کفلش کوفتگی دمِ بریدهاش را بالا داد.داور آمدهبود نزدیک ما. فرمان رها داد.پشمال صاحبش را جاکن کرد.باد توی پاهاش پیچید روی نوک انگشتهاش ایستاد.پشمال را رها کرد.پشمال پرید هوا.پایین آمد.زیر سینه سناتور را گاز زد.سناتور از بالای سر پشمال خفت گردنش راگاز زد.خون فواره زد پشمال عقب کشید.دوباره پرید روی کمر سناتور. سناتور کمرش را دزدید کفلش افتاد توی دهان پشمال.لیز خورد روی زمین غلتید. کشیده شد روی خاک.گرد وخاک بلند شد با جیغ بلند و کشدارِ سناتور، پشمال بالا پرید و یکی از بیـ ضههای سناتور از لای دندانهاش روی خاک افتاد.سناتور زوزه کشید و هجوم برد سمت پشمال. شرشر خون خاک را سرخ کرد.پریدم پشت گردن سناتور را چنگ زدم پشمال بالا پرید.پایین که آمد روی زمین زیر سینه سناتور افتاد.سناتور را کشیدم سمت خودم پشمال به زمین خورد برگشت وبالا پرید تمام هیکلش را پرت کرد به طرف عقب. لای پاهای صاحبش گیر افتاد، بلند شد. برگشت.روی پاهاش ایستاد چنگال کشید از بالای سینه تا وسط خشتک شلوار کردی جر خورد.چنگالهاش پر شدهبود از پارههای پارچه و پوست و رگ و پیه!”.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.