شعری از علی باباچاهی
در آب يخ زده جوانه که زد رشد کرد سريعاٌ و براي خودش آدمي شد
ما فوج فوج از روي شهر پريديم شما متوجه نشديد! منقارهامان را پنهان کرده بوديم زير بال وُ پرهامان که تنگ شده بود دلمان براي صورتهاي سرگردان شما که شما که با منقارهاتان بوسه ميزديد از راه دور بر و سرهاتان را زير بغل گرفته بوديد!
آژير! قرمز بود و جنگ بود و قرمزِ قرمز وَ جنگ!
دَر ابعادي کوچکتر اکنون ميجنگيد با خودتان پيداست از اينجا و دور ريختهايد آرزوهاتان را مُشت مشُت کم آوردهانٍد از منقارهايِ ما وَ پرندگانِ دست آموز نه! دستکاري نکردهاند فکّهاي ما و شما را که حکم ازلي اين بوده نه آن! آن بوده نه اين! تجّسم منقار وُ تجّلي صورت!
گوشي را بردار شايد قصد خنداندن ما را داشته باشند! فاقد طنز که باشد شعر احتمال اين که وُ آن که بيشتر ميشود تأخير پرواز هم که نداريم! با يه قهوه چطوري؟
کتاب “این کتاب هم آدم است! عاشق میشود” انتشارات سرزمین اهورایی
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.