شعر | مازیار نیستانی
بی حسی
مدت هاست نمی توانم بنویسم زیرا که مدت هاست نمی توانم بنویسم آیا این دست ها شبیه نمی توانم های تو نیست؟ نمی توانمی با پنج انگشت؟ نمی توانمی بر پنج انگشت؟ نمی توانمی برفعل و دادن فعل به ننوشتن پس تقلیل الهی ست این
بی حسی مقدس می غرد ، می شکافد اعضا و احشا حواس را
حسی از شکافیدن شکوفا ، شکافا ، شکوفیدن شدن، جر خوردن، و دوباره و دوباره یک بار می شکافد مرا و یک بار مرا می شکافد
آخرین بار زخمی مرده در صورتم پیدا کردم ، زخمی که مرگ را شکافته بود ومرگ شکافته شده دو بار مرده بود زخم را می بوسم این عادت لب هاست و می نویسم زیرا که از راه لب ها و دست ها تاثری پیدا می کنند آنها توده گوشت آنها
از راه زبان زبان های گرسنه، گرسنه شده ، گرسنه ی هاری هاری مقدس شکنجه ی مقدس
شکنجه ام کن! شکنجه ی مقدس! شکنجه اش کن! شکنجه ی مقدس!
توده ی گوشت آنها با شکم های پاره
ناگهان چراغ را روشن می کنی سرت را می اندازی پایین می گویی چرا نمی توانم لمست کنم؟ چرا کرک ها و جوش ها زبری آرنج و نرمی موها زخم و جای زخم، انحناها لاله ی گوش و لرزش خفیف قلبت را نمی توان حس کنم؟
توده ی گوشت آنها از نظم اجتماعی گذشته اند از “نمی توانم لمست کنم” از آنجا که نشسته ای و نرمی مو و لرزش خفیف قلب
تو اما همانجا نشسته ای می گویم من خودم را در گوشه ذهن تو تنها لمس می کنم وقتی که تنهایم از زیر پوستم صدا می آید
اما چرا ؟
تو که شکل ها و حجم ها را دیده ای تو که خط ها و رنگ ها را کشیده ای پریده ای و پرانده ای بگو بگو بگو
پسری افغانی که وحشتش در باغ های پسته می دوید باید نفس اش راه را بسته کرده باشد لب را بسته کرده باشد درد را بسته کرده باشد تن ، وطن را بسته کرده باشد
با پاها با پاهای قلب و خون و ظلمت
و دختری که پیدا شد در چاه های کبوتر خان موهای هفت ساله اش دویده بودند آنقدر که بعد از مرگ نفس نفس می زدند
با موها و پاها با پاهای قلب و خون و ظلمت
مردی که پریده بود از سر پریدن ها مردی که طبیعت یک پل بود برای مردن در طبیعت
ستایشی که سوخته بود، سوخته شده بود، سوخته خواهدشد، امروز و هر روز
با دست ها، موها و پاها با پاهای قلب و خون و ظلمت
تو بگو بگو تو که صوت ها و حرف ها را شنیده ای صورت ها و اشاره ها را فهمیده ای بگو
نامش فواد قلبش فواد دست ها و نگاهش آغشته به بوی اقلیت بود من و او در کودکی هم بازی بودیم تنهایی اش بازی کوچه را بهم می زد
سال ها بعد مادرش برای ام نوشت مازیار عزیز تو، او را خوب می شناختی، فواد می خواست درس بخواند اما می دانی که نمی شد خبرآورده اند که فکرهایش را دریا غرق کرده است حالا نفسش بوی نهنگ می دهد قلب اش قلب آبی اش در قلب ترین آب ها شناور است
پس شما که شاعرید برای فواد چیزی بنویسید
توده ی گوشت آنها از چهارراه می گذرند حیاط و دیوارها را می خورند اندام ها و حس ها را از روی کاغذ رد می شوند از روی تو
نمی توانم حست کنم
مدت هاست
نمی توانم بنویسم زیرا که مدت هاست نمی توانم بنویسم آیا این دست ها شبیه نمی توانم های تو نیست؟ نمی توانمی با پنج انگشت؟ نمی توانمی بر پنج انگشت؟
مجموعه شعر “آن حیوان نشر نیماژ
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.