شعر | بیتا ملکوتی از کتاب پلههای لرزان یوسف آباد انتشارات نصیرا
سوگواری برای یک عشق بازی
برای ح. ت
گفتى شب بيا
همان شب كه پشت مرز، سرفه مى كند
برف ها آلزايمر گرفته اند
و گل يخ آواز مى خواند
آمده ام
و برف را
و آواز را
و لكه هاى شير را
شب است
گفتى مى بوسمت و سرخس ها زنده مى مانند
و ميان سینه ام
قطار نيمه شب مى گذرد
دگمه هاى پيراهنم را كه باز كنى
مريم در آغوشم تكه تكه مى شود
و کودکی گرسنه است
و موسى مرده است
و من جا مانده ام از سر انگشتانت
سربازان صلح سازمان ملل
ترق
جناق سينه ام به فاصله يك كف دست
گورستان است با چاك هاى تازه
چاك هاى ايستاده
چاك هاى گمنام
اين عشق بازى با تكه هاى تاريكى است
با بدن مرمرى هزار نعش
با مصائب خونى ماه
نه،
تو نمی بینی
و نمى بینی از اين شانه تا آن شانه ام
جاى دق است
و ميان ران هايم
جاى جراحت صبح شهر
بى نان
بى افتخار
و پشت چشم هايم باران حاره
پشت خط
همه خاموشى است
در گلوگاهم
اما
هنوز صدها سرباز مى جنگند…
ژانویه ۲۰۱۶
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.