هفتاد و هشت سالم بود که به شکار علاقهمند شدم. کمی دیر شروع کردم ولی نسبت به سنم پیشرفتم خوب بود. اوایل زنم خیلی غر میزد و اجازه نمیداد راحت کارم را بکنم ولی بعد که مرد دیگر کاری به کارم نداشت. به جز شبهایی که میآمد به خوابم. وقتی جوان بود زیبا بود ولی از شانس من با قیافه این اواخرش میآمد. وقتی موهای سفید کم پشت، دهان بیدندان و پستانهای آویزان تا سر زانویش را میدیدم معمولا از خواب میپریدم. وقتهایی هم که بیدار نمیشدم، مجبور بودم غرهایش را تحمل کنم. گرچه غرهایش تاثیری هم نداشت. همان موقع هم که زندهبود، تا پایش را از خانه میگذاشت بیرون، میرفتم توی تراس و شکار را شروع میکردم. اولین بار اتفاقی فهمیدم که چقدر این کار برایم لذتبخش است. لب تراس ایستاده بودم و عرق نعنا میخوردم. زن خرفتم فکر میکرد اگر عرق نعنا بخورم دیگر از گوزهای شبانه خبری نخواهد بود. اما اصلا اینطور نبود. انقدر حرصم میگرفت از دستش که گاهی شب ها عمدا میریدم تو تخت و میگفتم نفهمیدم. یک سال اخر دیگر تختش را جدا کرده بود. عرق نعنایم را سر کشیدم و میخواستم لیوان را روی لبه تراس بگذارم. نمی دانم چطور شد که ان را یک وجب جلوتر از تراس ول کردم. به محض اینکه لیوان از دستم جدا شد، فهمیدم اشتباه کردم ولی تا به خودم بجنبم، لیوان پنج طبقه را رد کرده بود و روی زمین پودر شده بود. درست کنار یک اقای کچل. سرش را بالا گرفت و به محض اینکه من را دید عربده کشید و گفت: “هووو حیووون” حس میکردم باید عذرخواهی کنم از طرفی هم از دیدن قیافه یک آدم کچل بدبخت که داشت خودش را جر میداد لذت میبردم. سرم را از تراس بردهبودم بیرون و فقط نگاهش میکردم و این بیشتر عصبانیاش میکرد. دلم میخواست یک لیوان دیگر هم داشتم و صاف میزدم وسط کلهاش. چند دقیقهای داد و بیداد کرد و رفت. آن روز برای من روز بزرگی بود. احساس قدرت میکردم. یک لیوان پرت کردهبودم به سمت ان نرهخر، بعد هم زل زدهبودم توی چشمش و هیچ غلطی نتوانسته بود بکند. فردای آن روز چند تا زردآلو برداشتم و رفتم توی تراس. مهوش رفته بود با چندتا “پستان آویزان” دیگر پوکر بازی کند. پایین خلوت بود. دو تا خانم چاق رد شدند بعدش هم یک اقای کتُ شلواری. هیچکدام چنگی به دل نمیزدند. منتظر یک شکار خاص بودم که یک خانم خمیده رسید نزدیک ساختمان. زردآلوی اول را که شلیک کردم خیلی جلوتر از شکارم خورد زمین طوری که اصلا نفهمید. انصافا نشانهگیری از طبقه پنجم واقعا سخت بود و خیلی چیزها را باید در نظر میگرفتم تا شلیک خوبی داشته باشم. دومین زردآلو درست جلوی پایش خورد زمین. سرش را بلند کرد. وقتی دیدمش سریع سرم را دزدیدم. مهوش بود. وقتی آمد بالا آنقدر فحش و بد وبیراه به من گفت که مطمئنم اگر دندانش را گذاشته بود توی دهانش و میفهمیدم چه میگوید، حتما طلاقش میدادم. اصلا مخالفتش با شکار از همان موقع شروع شد. تا چند وقت در تراس را قفل میکرد و کلیدش را قایم میکرد. نمیدانست که من سالهاست میدانم چیزهای مهمش را توی کشوی جورابهایش قایم میکند. وقتهایی که میرفت بیرون با خیال راحت هرچه در خانه داشتیم پرت میکردم روی سر مردم. مخصوصا وسایل خودش را با لذت چند برابر پرت میکردم. یک روز تا ظهر صبر کردم و وقتی دیدم نمیخواهد از اتاقش بیاید بیرون رفتم و تا غروب شکار کردم. نمی دانستم بنده خدا شب قبلش مرده.دلم برایش سوخت. خودش خواسته بود بچه دار نشویم. تازه ده سال پیش یادش افتاده بود که بچهداشتن خوب است. آن شب حالم خیلی بد شد. آمبولانس که آمد، یک سرم هم به من فرو کرد. تقریبا دیگر هیچکس را نداشتم به جز عباس که شصت سالی میشد با هم دوست بودیم و چند سال بود که ندیده بودمش. نه من میتوانستم از خانه بیرون بروم نه عباس. تازه از هر دهباری که به او تلفن میزدم، یک بار من را میشناخت یا حداقل ادای شناختن در میآورد. عباس خیلی خوشبختتر از من بود. بیست و دو تا نوه داشت و پنج تا نتیجه. به جای اینکه رژ لبهای زنش یا زردآلو و جوراب گلولهشده بزند توی سر مردم، میتوانست این سالهای آخر را با بچهها و نوههایش سرگرم باشد. بعد از مرگ مهوش چند روزی توی شکارم وقفه افتاد. با اینکه او هم پیر شده بود ولی هیچوقت فکر نکرده بودم که شاید یک روز نباشد. برای همین خیلی گیج بودم. حتی نمیدانستم چه باید بخورم. کسی نبود که خرید کند. خودم هم که بهخاطر زانوهایم سه سال بود که پایم را بیرون نگذاشتهبودم. حتی نفهمیدم مهوش را کجا دفن کردند. مجبور بودم چیزهایی را که میخواستم تلفنی سفارش بدهم. اولین باری که بعد از مردن مهوش توی تخت گوزیدم، یک دفعه یادش افتادم و زدم زیر گریه. اگر بود حتما قمقمه عرق نعنا را که زیر تخت بود در میآورد و میکرد توی حلقم. یک روز یاد پسر عمویم افتادم. از وقتی نوجوان بودم با خانواده عموجان قطع رابطه کرده بودیم. تلفن را برداشتم. همین لنگه کفش هم توی آن بیابان غنیمت بود. همان شماره قدیم خانه عموجان راگرفتم. اتفاقا درست هم بود. چند سال پیش پسر عمویم همانجا مرده بود. انگار من آخرین بازمانده خاندان بودم. میتوانستم بزرگ خاندان باشم یا همان کسی باشم که توی همه خواستگاریها باید باشد. ولی بازمانده بودم. رفتم توی تراس و با خودم مقدار زیادی مهمات بردم. کاملا حرفهای شده بودم. اگر میخواستم با گردو، گوجه سبز یا خمیر نان کسی را بزنم، باید وقتی سوژه میرسید به تیر برق شلیک میکردم. برای چیزهای سنگینتر اوضاع فرق میکرد. بعضیها آنقدر احمق بودند که وقتی میزدمشان چیزی نمیگفتند و وقتی من را میدیدند فرار میکردند. آنها واقعا لذت شکار را از بین میبردند. از همه بهتر زنهای جیغجیغو بودند. اولین بار تخممرغ را روی یکی از آنها امتحان کردم. حس میکردم بوی گند تخممرغ پخش شده روی مانتوی سیاهش تا طبقه پنجم میآمد. بعد از کلی جیغ و داد آمد توی ساختمان. دلم میخواست بیاید بالا تا بیشتر سرگرم شوم. از وقتی مهوش مرده بود حفاظ جلوی در را باز نکرده بودم. خریدها را هم از لای حفاظ میگرفتم.خیالم راحت بود که اگر بیاید بالا نمیتواند آسیبی به من برساند اما حتما آنقدر خنگ بود که آپارتمانم را پیدا نکرده بود. چند روز بعدش یک آقای میانسال را با یک کوسن کوچک زدم. انقدر ترسید که خوابید روی زمین. بعد که بالا را نگاه کرد یک نارنگی هم به سمتش پرت کردم که به هدف نخورد. دوید توی ساختمان. خیلی محکم در را میکوبید. در را باز کردم و از پشت حفاظ به او خیره شدم. از شدت عصبانیت سرخ شده بود. میخواست حفاظ را از جا بکند. فحشهای زشتی هم میداد. من فقط نگاهش میکردم. داشت آرام میشد که قلبم را گرفتم و خوابیدم روی زمین. صدایش قطع شد. چند ثانیه بعد آرام گفت: آقا، آقا. بعد صدای پایش را شنیدم که دوید و رفت. نیمساعتی همانطور خوابیدم. فکر میکردم حتما رفته دنبال کمک یا آمبولانس ولی پدرسگ دیگر نیامد. اگر واقعا مرده بودم چه؟ عجب حرامزادهای بود. در را بستم و رفتم سمت تراس. جلوی آینه کمی ایستادم. لپهایم مثل پستانهای آن خدابیامرز آویزان شدهبود. کلهام مثل پوست هندوانه صاف بود. قدم هم که دائم کوتاه میشد. میترسیدم اگر چند سال دیگر زنده بمانم دیگر دستم به دستگیره در هم نرسد. کمی از سرگرمیای که توی این سن و سال برای خودم جور کردهبودم خجالت کشیدم. برگشتم و رفتم توی اتاق خوابیدم. فردای آن روز زنگ زدم به عباس. خانمش تلفن را برداشت و عباس را صدا کرد: “بیا سرهنگه” صدای عباس را میشنیدم که میگفت: “سرهنگ؟” _ مجیده بابا. مجید مشهدی _ مشهدی؟ مشهدی نمیشناسم.با من کار داره؟ الو؟ _سلام عباس آقا.مجیدم _ کدوم مجید؟ _ مجید دیگه،مجید همسایه،کوچه محلات _ آهان یادم اومد چطوری؟ میدانستم یادش نیامده. اگر من را شناخته بود میگفت: “من ریدم تو اون رفاقتت.کجایی؟” هروقت من را یادش میآمد، عین همین جمله را میگفت. گفتم: _ عباس زنگ زدم حالتو بپرسم _چیمو؟ _حالتو.حالتو بپرسم.خوبی؟ _خوبم نمیدانستم چرا زنگ زدم.حرفی هم نداشتم. خداحافظی کردم و قطع کردم. دو روز پیش یک زن و مرد از جلوی خانه رد میشدند. خانم زیر تراس ایستاد و مردی که همراهش بود رفت آن طرف خیابان. گردویی که پرت کردم چنان خورد وسط ملاجش که سرش را گرفت و نشست روی زمین. چنان جیغ بلندی زد که آن آقا برگشت و دوید به سمتش. وسط خیابان بود که یک ماشین زد و پرتش کرد روی زمین. قبل از اینکه کسی من را ببیند آمدم تو. در تراس را قفل کردم. پردهها را کشیدم. رفتم روی تختم دراز کشیدم و پتو را کشیدم روی سرم. میلرزیدم. مدتی گذشت. صدای آژیری که احتمالا مربوط به آمبولانس بود توی خانه پیچید. چند دقیقه بعد صدا دور شد. شماره عباس را گرفتم. خانمی گوشی را برداشت. سراغ عباس را که گرفتم مکث طولانیای کرد و گفت. “آقا سرهنگ، آقاجون …” زد زیر گریه. صدای زن دیگری را شنیدم که میپرسید : “کیه سحر؟ ” گوشی را گرفت و گفت: “الو… الو…الو” نخواستم حرف بزنم. دلم نمیخواست مطمئن بشوم که عباس عزیزم مرده. شاید بیمارستان بود. شاید حالش خوب می شد. دوباره تلفن را برداشتم و شماره گرفتم. _ کلانتری صد و سی و دو بفرمایید…
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.