داستانِ نان را 71-70 در بندر خواندم. 14 سالم بود. عرق کردهبودم. گشنهام شد. پیش پدر و نامادری بودم. توی داستان فکر کنم نانِ تست بود. توی خانه یک تکه نان خشک هم نمانده بود. مثل همیشه یخچال خالی و ولرم بود. تا اولین وعدۀ غذایی هیچی پیدا نمیشد؛ یک تکه لبۀ پلاسیدۀ نان. 3 شب پشت هم اتفاق افتاد. در تهران 9 سالم بود. سرد بود. مادرم پیش من میخوابید. غلت میزدم. مادرم را بغلم میدیدم. زود شب میشد. پنجرهها را به خاطر بمباران چادر میزدند. یک شب بیدار شدم. گشنه بودم. مادرم را بیدار کردم. مادرم 2 تا نان تست آورد. نانهای تست انگار از نانهای تست حالا کوچکتر بودند. خوردم. خردهها و خمیرهاش ریخت تو رختخوابم. خوابم نبرد. شب بعد هم بیدار شدم. گشنه بودم. خودم رفتم آشپزخانه. از بین 2 تا سوسک با ترس و لرز گذشتم.2 تا نان تست برداشتم. خوردم. خردهها و خمیرهای آن 2تا نان تست هم ریخت تو رختخوابم. خوابم نبرد. شب بعدش مادرم 2تا نان تست گذاشت بالای سرم. آن شب از گشنگی بیدار نشدم. شاید نزدیک صبح بود. پشتم میخارید. چشمهایم باز شد. لباسم را در آوردم. 2 تاسوسک بزرگ بودند. پریدم عقب. خوردم به مادرم. بیدار شد. با دست سنگینش پسشان زد. خوابید. انگار بیحال شده بودند. داستان نان را 71-70 در بندر خواندم. گشنهام شد. عرق کردهبودم. در جنگ جهانی دوم پیرزن در آلمان نصفه شب بیدار شد.صدایی از آشپزخانه شنیده بود. رفت به آشپزخانه. دید پیرمرد آن جاست. با دقت میجود. خردههای نان ریخته رو میز. پیرمرد دیگر نجوید. با دهنِ پر گفت از آشپزخانه صدایی شنیده بیدار شده. هر شب فقط نفری یک برش نان جیرۀ شام. پیرزن برگشت. فردا شب پیرمرد 2 برش نان خورد. پیرزن گفت سیرم. هیچی نمیخورد؟ شبِ خواندنش بیدار شدم. دزدکی رفتم آشپزخانه. دیدم یکی آن جاست. انگار پدر بود. در رفتم تو اتاق. نمیدانم بعدِ این همه سال. پدر هم بادقت پیرمرد توی داستان نان میجود. در 36 سالگی در تهران خانه سوسک ندارد. میخواهم مراسم را 3 شب اجرا کنم.مراسم نان تست را. نصفه شب بیدار میشوم. زنم را بیدار نمیکنم. میروم آشپزخانه. از بین 2تا دمپایی که 2 تا سوسک اند میگذرم. کسی نیست. 2تا نان تست میآورم. سیرم. تا خرخره میخورم. نانِ تستهای حالا انگار بزرگتر شدهاند. تشنه میشوم. آب خوردن توی مراسم نیست. نبود. خردههای نان را میریزم تو رختخوابم. رویشان میخوابم. بیدار میشوم. میخوابم. چشمهایم باز میشود. نزدیک صبح است؟ پشتم میخارد. عرق سوز شده است؟ لباسم را درمیآورم.2 تا سوسک بزرگاند. میپرم عقب. میخورم به زنم. زنم بیدار میشود. دهانش باز میشود. جیغ میزند. صدا ندارد. سوسکها انگار از سنگینی بیحال شدهاند.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.