مرد: برای اولین بار و آخرین بار میشه چیکچیک اون شیر ظرفشویی رو قطع کنی یا حداقل یه چیزی بخون شاید بهتر باشه. زن دستش را دراز میکند از همانجا که نشسته، کنار راه آب. و محکم میکوبد روی سینک ظرفشویی و میگوید هیس س س س…چکهچکه آب کم میشود قطرهها با ترس یکی یکی میافتند و دیگر هیچ صدایی نمیآید! زن دوباره چشمش را میگذارد روی سوراخ راه آب تا آن تو را ببیند،یک چشمی! و بلند میگوید: هیچی معلوم نیست تاریک تاریکه، فکرشو بکن ما یه غار کوچیک داریم. همین جا توی آشپزخونه،یه غار زیر زمینی! میتونیم انگشتر منو مثل یه گنج فرض کنیم که تو این غار مخفیه و ما داریم دنبال رمز ورود میگردیم که در باز شه. به نظرت سسامی باز شو یه کم قدیمی نیس؟ چیزی به ذهنت میرسه؟یه چیز جدیدتر !هی با توام چرا چیزی نمیگی؟ مرد با انگشتش ردی شبیه یک نقشه روی گرد و خاک نشسته بر میز میکشد و میگوید: دارم نقشه رو بررسی میکنم باید علامتها رو کشف کنم یا نه؟حالا اون انگشتر چی بود؟ من که یادم نمیآد. تو انگشتر داشتی؟ یه انگشتر قیمتی؟ زن: نه .نه! تو که میدونی من حوصله ندارم چیزی به خودم آویزون کنم. اون حلقهام بود همونی که میگفتن باید همیشه باهات باشه. یادته وقتی اینو شنیدی از خنده با سر رفتی تو سینه اون خانوم غریبهای که داشت به بغل دستیش تو رو نشون میداد؟ _ حلقه؟! حلقه که نمیتونه آدما رو بهم وصل کنه. این به نظرم از خندهدار بودن یه کمی اونور تره.برای وصلشدن قفل بهتره، یا شایدم دوختهشدن بهم دیگه! آره دوختن بهتره قفلها رو همیشه یکی هس که باز کنه، اما شکافتن کوکها حوصله آدمو سر میبره هی بشکاف هی بشکاف،خب آدم خسته میشه بالاخره! تازه به نظرم چسب بهتر جواب بده اگه بوش اذیت نکنه! البته شاید اگه دماغا رو ببرن حل بشهها؟مثلا اگه تو دماغتو ببری فکرشو بکن یه قیافه جدید چه حالی میده باید جالب باشه نه؟ راجع بهش فکر کن. _ داره شب میشه باید آتیش درس کنیم . می دونی که حیوونا هرکی رو که رو که حرف بزنه و رو دو پاش را بره آدم حساب می کنن.باید مواظب باشیم مگه نه؟ _ با شکار موافقی؟ _ هووووم عالیه.یه کباب حسابی و بعدشم… _ او نه! خواهش میکنم. ما تو ماموریتیم. میشه بیخیال شی؟ _ از نقشه چیزی فهمیدی؟معمولا این نقشهها همیشه یه تیکهشون گم شده. مال تو چی؟ کامله؟ مرد روی گرد و خاک نشسته بر میز چیزی راخط خطی میکند. نقشه؟ آره کامله. فقط یه جایی باید عکس یه جمجمه باشه که نیست. ما یه جمجمه کم داریم! _ ننننه… خیلی بد شد !بازم یه مشکل دیگه. حالا چی میشه؟ _ بعد از شام روش کار میکنم. _ پس بهتره تا من آتیشو درس میکنم یه چیزی شکار کنی؟ مرد راه میافتد به طرف یخچال. در یخچال را باز میکند و از کشوی سوم شکار را بیرون میکشد! میخندد و میگوید خودشه! حالا فقط باید بکشمش. دو تا از انگشتهایش را جمع میکند یکی از چشمهایش را میبندد و بنگگگگ… صدای شلیک آشپز خانه را پر میکند و همه موجودات دیگر پا به فرار میگذارند. زن همانجا کنار راه آب داد میزند زدیش؟! مرد میخندد.آره آره.آتیشو بیشتر کن چاق و چلهاس. دستش را میکشد روی شکار و آنرا شکل میدهد و می آید کنار زن می نشیند.زن نگاهی به ظرف میاندازد و میگوید اوووه چه حیوون بزرگی! عجیبه که با یه تیر از پا در اومد! مرد دستش را میکشد روی سینه زن و میگوید یه شکارچی خوب میدونه که باید تیر رو به کجای شکارش بزنه! _ هی راستی این چه حیوونیه؟ گوشتش چی خوشمزهاس؟میدونی که نمک نداریم. _ ببین شبیه چیه؟ میشناسیش ،فقط کمی بزرگه.ه مین. _ ام م م ها فهمیدم موشه!یه موش. _ آره یه موشه.اما انگار زیر چرخای یه کامیون له شده نه؟ _ آره آره، یه موش له شده تیر خورده که مزه سیب زمینی پخته و هویج و نخود فرنگی و سس میده! برای یه شام دو نفری کنار یه غار زیر زمینی بهتر از این نمیشه! امشب برای من یه شب متفاوته! تو فکر میکنی تا فردا میتونیم زنده بمونیم تا من این ماجرا رو برای دوستام تعریف کنم؟ حالا حتما همهشون تو خونههاشون دارن روبروی تلوزیون توی آشپزخونشون با شوهراشون شام الویه میخورن . وای اگه بشنون حسابی کلافه میشن و لجشون در میاد. فقط باید تا صبح نوبتی کنار آتیش بیدار بمونیم که یه وقت حیوونی.چیزی.. _ آره آره زنده میمونیم ! حالا شامتو بخور.. مرد کنار راه آب دراز میکشد و به سقف خیره میشود. میدونی من همیشه آسمون جنگل رو دوست داشتم. اون ستاره رو میبینی؟ مال تو! از همه پر نور تره میتونی به دوستات نشون بدی. زن همانجا کنار مرد دراز میکشد و به سقف خیره میشود. مال من؟ متشکرم، خیلی زیباس. منم همه گنج رو میدم به تو.همهاش مال تو! مرد از جایش بلند میشود و شروع میکند به سوت زدن و صدای جغدی هم با صدای مرد همنوا میشود. زن به ستارهاش نگاه میکند و لبخند میزند. مرد: اول تو بخواب. دو ساعت دیگه بیدارت میکنم. زن پشتش را به آتش میکند و میخوابد. مرد نگاهی به اندام باریک زن میاندازد و زیر لب میگوید: گرگا از آتیش میترسن. و مینشیند کنار نقشهاش و چیزهای نامفهومی را میکشد. به صندلی تکیه میدهد و سیگارش را روشن میکند و به ستاره زنش خیره میشود که از پشت دود محو به نظر میرسد. کمی بعد آخرین سیگار را که به نیمه رسیده را با انگشتش خاموش میکند و به پشت پرت میکند سیگار درست میافتد روی باقیمانده غذای شب! مرد دستش را روی گلوی زن میگذارد و تکان میدهد. نوبت توِئه. پاشو. زن غلتی میزند به این زودی دو ساعت تموم شد؟ داشتم خواب میدیدم. من و تو از جسمامون جدا شدهبودیم. من رفته بودم اون بالا پیش ستارهام و منتظر نشسته بودم که بیای. اونجا کسی حلقه نداشت!. همه خوشحال بودن خیلی خوشحال. حلقهها فقط واسه بازی بچهها بودن همین. واسه همین منم حلقمو دادم به یه بچه که باهاش بازی کنه. داشتم از اون بالا تو رو میدیدم که با عجله داشتی یه جایی میرفتی. انگار نمیخواستی بیای پیش من ..خواستم صدات کنم که بیدارم کردی. _ چه خواب عجیبی! نباید بیدارت میکردم. _ نه نه! تو میتونی بقیه خواب منو ببینی. گذاشتمش همونجا، میتونی از همون بچهای که حلقهام رو بهش دادم بپرسی. راستی! خیلی دلم میخواد بدونم داشتی کجا میرفتی؟ مرد رو به آتش دراز میکشد حتما پیداش میکنم. فقط… _ فقط چی؟ چی شده؟ _ من نتونستم جمجمه رو پیدا کنم. اینجوری نمیتونیم بریم توی غار. داره صبح میشه! _ نه ه ه ه. باید هرجور شده پیداش کنیم! _ صبح زود منو بیدار کن. باید یکیو بکشم ما یه جمجمه میخوایم! _ خب… آره! ولی چرا صبح زود؟ _ هر کاری رو اول وقت انجام بدی بهتره، اینو همون خانومی که با سر رفتم تو سینهاش بهم گفت. _ فکر کنم بدونم توی خوابم داشتی با سرعت کجا میرفتی! حتما صبح اول وقت بیدارت میکنم ،حتما…
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.