با من بزرگ شد به بلوغ رسید یادگرفت چگونه تنها از خیابان عبور کند و در ازدهام آدمها در پیاده رویی با سنگ فرشهای سیاه از دور بشناسد زنی را با کیف قرمز … هر روز راس ساعتی مشخص میرسید با قامتی بلند دستهایی کشیده و چشمهایی که در پیاده رو جا گذاشته بود درها را قفل میکرد کلیدها را قورت میداد [چراغ ها خاموش بودند] … زنی با لباس دکلتهی سیاه و چمدانی پر از دستهای بریده پشت پنجره ی قطاری روی پل قطار زودتر از موعد مقرر حرکت کرده بود … در پاییز هر وقت از خواب بیدار میشدم حضور داشت باران هم می بارید نان باگت داغ سوپ قارچ تازه با آخرین نتهای واپسین سمفونی عصرانه تمام شد شال قرمزش را برداشت پالتوی پوستش را پوشید کفشهایم را جفت کرد باران بند آمده بود … مادرم هر روز ملحفههای سفید را در تَشتِ قرمز چنگ می زد فکر می کرد تنهایی از ملحفههای سفیدِ تک نفره آغاز میشود تنهایی بامن بزگ شد به بلوغ رسید یاد گرفت چگونه تنها از خیابان عبور کند
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.