جنازه را انداخته بودند توی حمام، البته یک روزی حمام بوده، این را از موزاییکهایسفید که چندجا تکهتکه مثل مدال افتخار به سینهدیوار آجری چسبیدهاند و وان آهنی زنگ زده و پوسیدهای که به زور هیکل درشت او را درخود جاداده و هر آن ممکن بود با کوچکترین تکانی ازهم وا برود فهمید .به چشمهای نیمهباز و زبان بیرونآمده از لای دندانهایش نگاه کرد درست مثل همان وقتهایی شده که برای ترساندن خواهرش الهه خود را به مردن میزد اما این بار حقیقت دارد نه او ادا در میآورد و نه اصلا کسی آنجاست که بخواهد بترساندش، او واقعا مرده. همیشه ته قلبش میدانست زود میمیرد ولی به مرگ باشکوهتری فکر میکرد؛ مثل پرویز موقع سرقت از طلافروشی باشلیک سرباز نیرویانتظامی به سرش یاحداقل مثل عمو سیفی دردعوایی خیابانی باچاقوی دستسازی که تا ته درقلبش فرو رفته است. باد از روی دیوارهای زخمخورده و ترک برداشته پایین میآمد خاک وخاشاک را دور سوراخ آب ریز حمام میچرخاند وبعد بالا میبرد و روی دست وپای آویزان از لبه وان میریخت. عروسک پارچهای خواهرش که پاره و پوره توی خرابه پشتخانهشان انداخته بود به یادش آمد طفلک تا چند روز گریه میکرد و دنبالش میگشت وقتی چندماه بعد پیدایش کرد چیزی ازش نمانده بود جز چندتا چوب شکسته با کمی پنبه خاکی و کثیف رویش. ولی حتما اورا زود پیدا میکنند .شاید هم با خودشان بگویند که باز بیخبر به بندر رفته تا جنس بیاورد یا دوباره به خاطر دعوا یا دزدی به زندان افتاده. هواکمکم تاریک میشد، گردی سرخ خورشید را در افق میدید که ذرهذره در زمین فرو میرود .صدای پارس سگها را ازهمان نزدیکی شنید، خوبیش این است که خفهاش کردهاند، موهایش بهمریخته و روی گردنش حلقهای کبود و چند جای ناخن است اما خونی ریخته نشده – تروتمیز – اینطور حتما سگها دیرتر پیدایش میکنند .درفکر پرویز بود که غافلگیر شد، وقتی یکیشان باموتورگازی چندبار دورش چرخید و گردوخاک کرد نمیدانست دیگری از پشت کمربند را دور گردنش میاندازد و آنقدر فشار میدهد که دیگر هیچ تکانی نخورد. وقتی دست و پا میزد پشت پایش به آتشی که در انتظار آنها ازسرما درست کرده، گرفته و نیمی از لنگ شلوار سوخته و دوباره در تقلاها خاموش شده بود.سگهاحتما همین بوی گوشت سوخته به مشامشان رسیده که تا اینجا آمدهاند، خودش نشانی این خرابهها را داده و پشت بندش گفته بود آنجا پرنده هم پر نمیزند آنها هم به همین خاطر قبول کردند که طلاها را آنجا تقسیم کنند. قرار بود هرکس سهم خود را بگیرد و برود پیکارش. همان روز که پرویز دست در گردن یکیشان انداخت و گفت آدم این کارند و کارشان را تر و تمیز انجام میدهند به چشمهایشان نگاه کرده و دلش هری ریختهبود .نه اینکه بترسد، اصلاهمه به او میگفتند بیکله. به خاطر بیکلهگیاش پرویز فرستاد پیاش که بیا یک کاری هست نون و آبدار. بیکله بود که منگ از شیشه، تفنگ بادی عمو سیفی را از توی کمد؛ کش رفت و پشت دیوار آجری حمام کمین کرد و با خیال اینکه الهه دشمن است و آنجا میدان جنگ سرش را نشانه گرفت. وقتی الهه دستش را روی صورت گذاشت وخون از لای انگشتهایش بیرون زد تازه فهمید چه کار کردهاست. چشمهای الهه خمار بود با مژههای بلند و تیز و مردمک سیاه کوچکی که هروقت نگاهش میکرد مثل چشم بچه گربه دودو میزد .بعد از چندماه گم و گورشدن که ازخانه پرویز برگشت فقط با یک چشم ورم کرده به اوخیره شد؛ با مژههای افتاده و مردمک سیاه بزرگی که مثل چشم سگها بیحرکت بود. صدبار هم بندر میرفت وجنس میآورد نمیتوانست پول عمل چشم الهه را در بیاورد. هوا کاملا تاریک شد وحالا دیگر صدای زوزه سگها در چند قدمیاش بود.
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.