برف | داستانی از محمد مظاهری
بخش اول
-شصت سال از آن شب گذشته مرد جوان، اما چشم های تو باز من را یاد آن مرد انداخت، هزار سال هم بگذرد چهره اش از یادم نمی رود. لیوان وی سک ی را از روی پیشخوان برداشتم و سر کشیدم، از تلخی پشتم لرزید. شب سردی بود و بار شلوغ تر از همیشه. گوشت آبداری که موقع سفارش تاکید کرده بود زیاد پخته نشود میجوید و گوشه چشمهای آبیش که به دهان من دوخته شده بودند چین می افتاد، خواست چیزی بگوید اما حرفش را با لقمه اش قورت داد و منتظر ماند تا ادامه بدهم.
-چند ماهی می شد که جنگ تمام شده بود، مادرم در طول هفته سبد و کلاه و صندل می بافت، آخر هفته از خواب که بیدار می شدم، هر چه بافته بود روی کولم میذاشتم، با قطار به شهر می رفتم و وسایل حصیری مادرم را به چند فروشگاه می فروختم و غروب بر می گشتم. یک روز موقع برگشت برف تندی شروع شد و قطار بخاطر برفی که روی ریل نشسته بود یکی دو ایستگاه بیشتر نرفت و مجبور شدم بیشتر راه را پیاده برگردم، برف شدت گرفته بود و مثل سوزن به صورتم می خورد، احساس می کردم اگر به گوشهایم دست بزنم مثل یخ نازکی که اول زمستان روی دریاچه بسته بود می شکنند و پایین می ریزند، به هر سختی خودم را تا دهکده رساندم، از پله های ابتدای دهکده پایین می رفتم که پایم سر خورد و افتادم، صدای شکستن استخوان پای چپم توی سکوت شب برفی دهکده پیچید، به همین سادگی مثل یک ترکه خشک آلبالو ساقم شکسته بود، پایین پله ها افتاده بودم و از درد بخودم می پیچیدم، نمی دانم چقدر گذشت، غیر از پای شکسته ام بقیه اعضای بدنم را حس نمی کردم، اشکهایم روی گونه هایم یخ زده بود و برف روی ابرو و مژه هایم نشسته بود که مردی از پله ها پایین آمد. سرش بخار می کرد و دانه های برف تا روی کله ی طاسش می نشستند آب می شدند، بر خلاف چهره باقی انسانها بالای چشم های آبی اش ابرویی نبود. کنارم که رسید روی زمین زانو زد و از جیب داخل کت مشکی بلندش جعبه ی چوبی کوچکی بیرون آورد و توی دست های من گذاشت. بعد آرام من را روی دستهایش بلند کرد و به طرف دهکده به راه افتاد. بعد از چند دقیقه به حرف آمد، صدایش طوری بود که انگار یک مرد و یک زن همزمان باهم صحبت کنند، بم بود و زنگ خاصی داشت و بعد از هر کلمه کمی مکث می کرد. صورت استخوانی اش را بطرفم برگرداند و گفت: باید مثل جانت از این جعبه مراقبت کنی از این به بعد تو نگهبان جعبه هستی، مراقب باش دست کس دیگری نیفتد. دردم را کاملا فراموش کرده بودم، به جعبه میان دست هایم نگاه کردم، جعبه ی چوبی زیبایی بود، روی درش درست وسط جعبه، کریستال برف ظریفی کنده کاری شده بود. میانه مسیر مرد ایستاد و به آسمان نگاه کرد، روزنه ای میان ابر های سرخ بوجود آمد و آسمان مشخص شد. گفت: آن ستاره ی بزرگ را می بینی؟ ستاره ی آبی بزرگی که با تمام ستاره هایی که تا بحال دیده بودم فرق داشت در تاریکی آسمان سو سو می زد، یک نقطه قرمز کوچک آرام دور ستاره می چرخید و درست بالای ستاره نقطه ی زردی ثابت ایتاده بود. مرد ادامه داد: هر بار به آسمان نگاه کردی و این ستاره را دیدی در جعبه را باز کن. جلو در خانه مان من را زمین گذاشت و دور شد، چشم هایم را که باز کردم با پای گچ گرفته توی تخت دراز کشیده بودم و مادرم کنار تخت روی صندلی خوابش برده بود، جعبه هم روی میز کنار تختم بود. بعد از یک ماه خانه نشینی و استراحت گچ پایم را باز کردند. دوباره آخر هفته ها به شهر می رفتم، جریان جعبه و حرفهای عجیب مرد تقریبا از یادم رفته بود تا یک شب اتفاقی نگاهم به آسمان افتاد و باز ستاره ی آبی پر نور را که در دل آسمان جای گرفته بود دیدم، همچنان یک نور زرد درست بالایش قرار گرفته بود و نور قرمز خفیفی آرام دورش می چرخید. به خانه که رسیدم سراغ جعبه رفتم و همانطور که مرد گفته بود درش را باز کردم.
غذایش تمام شده بود و در حالی که دود سیگار بریده بریده از دهان و سوراخ های دماغش بیرون می زد پرسید: خب چی شد؟ چی توی جعبه بود؟ – هیچی، چیزی توی جعبه نبود. لیوانم را دوباره پر کردم و منتظر شدم تا کمی خنک شود، با چشمهای گشادش به صورتم زل زده بود و من مشغول بازی با یخ های معلق توی لیوان بودم، گلویی تازه کردم و ادامه دادم: اما چند دقیقه بعد برف سنگینی شروع شد که چند روز ادامه داشت. دفعه بعد هم همین اتفاق افتاد، وقتی ستاره را دیدم و در جعبه را باز کردم، چند دقیقه بعد برف شروع کرد به باریدن. صدای خنده اش مثل شلیک گلوله ی شروع مسابقه توی بار پیچید، برای لحظه ای سکوتی تمام بار را فرا گرفت و هه به طرف منشا صدا برگشتند، حتی دختر و پسر جوانی که میان بار یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و با موسیقی ملایمی که پخش می شد می رقصیدند برای لحظه ای ایستادند و به ما زل زدند، اما بعد از چند ثانیه همه به کار خودشان مشغول شدند. در حالی که هنوز باقی مانده خنده اش از گلویش بیرن می زد گفت: یعنی هر بار که اینجا برف می آید مسئولش تو هستی؟ – اینطور به نظر می رسد، از آن موقع سال های زیادی می گذرد اما هر بار که ستاره را ببینم و جعبه را باز کنم همین اتفاق می افتد. باز خنده ریزی کرد و از جایش بلند شد، کت پشمی سبزش را که به پشتی صندلی انداخته بود پوشید و کلاه لبه دار خاکستری ای را روی سرش گذاشت، پول غذایش را روی پیشخوان انداخت، موقع رفتن به شانه ام کوبید و گفت: داستان جالبی بود پیرمرد، خیلی دوست دارم جعبه ی جادووییت را ببینم. و خنده کنان راهش را از بین جمعیت باز کرد و بیرون رفت.
بخش دوم پیرمرد تلو تلو خوران از بار بیرون آمد، دستهایش را توی جیب شلوار قهوه ای رنگ و رو رفته اش فرو کرد و آوازخوانان در مسیر پیاده رو به راه افتاد، ترانه ای قدیمی را زیر لب زمزمه می کرد و با هر کلمه ای که می گفت بخار زیادی از دهانش بیرون می آمد و توی صورتش محو می شد، از کوچه اول که گذشت مرد جوانی از تاریکی کوچه بیرون آمد و با احتیاط پشت سرش به راه افتاد، یقه کت پشمی سبزش را بالا زده بود و کلاه لبه دار خاکستریش را تا روی ابروهایش پایین کشیده بود، هر چند قدم که طی می کردند می ایستاد، به اطرافش نگاهی می انداخت و دوباره به راه می افتاد. پیر مرد لحظه ای ایستاد و به آسمان خیره شد، جوان پشت دیوار ورودی خانه ای پناه گرفت و پیرمرد را زیر نظر گرفت، پیرمرد نگاهش را از آسمان گرفت و دوباره به راه افتاد، سرعت قدمهایش بیشتر شده بود، پسر پا به پای پیرمرد و با فاصله حرکت می کرد، پس از گذشتن از چند بلوک پیر مرد جلوی در سبزی ایستاد و کلیدی که با زنجیر به شلوارش متصل شده بود از جیبش بیرون کشید، در را باز کرد و داخل شد، جوان قبل از بسته شدن خودش را به در رساند و کمی بعد وارد شد. چراغ پنجره ی طبقه دوم روشن شد، سایه ی مردی روی پرده افتاد، سایه به پرده نزدیک شد و ایستاد، لحظه ای بعد سایه ی دیگری وارد شد و به سمت سایه اول حرکت کرد، سایه ها در هم فرو رفتند، و از این طرف به آن طرف حرکت می کردند، بعد از چند دقیقه سایه ای به سمت پرده آمد، پنجره شکست و پیرمرد با سر کف خیابان فرود آمد و جعبه ی چوبی کوچکی مثل خمپاره کنارش به زمین خورد و هر تکه اش به طرفی پرت شد. مرد جوان از خانه بیرون دوید و مثل باد در انتهای خیابان ناپدید شد، کم کم اهالی محل خودشان را به محل حادثه رساندند و دور جنازه حلقه زدند، مردی با سبیل پرپشت خاکستری که در ردیف اول ایستاده بود گفت: بلاخره این پیرمرد دیوانه هم خودش را کشت. پیر زنی از میان جمعیت با صدای نازک و لرزانش گفت: پیرمرد خوب و بی آزاری بود. صدای آژیر پلیس همهمه اهالی را قطع کرد، دو مامور جمعیت را از اطراف جنازه دور کردند و مامور دیگری بالای سر پیرمرد نشست، دانه های برف آرام آرام و لرزان پایین می آمدند و توی خون پیرمرد که به سمت جوب سرازیر شده بود محو می شدند…
محمد مظاهری / دیماه ۹۴
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.