“حالا خونه تاشب بوی خطی های ونک- تجریش رومی ده!” این را، بدون آنکه برگردم ونگاهش کنم،می گویم و هود را روشن میکنم، لای پنجره راهم باز میکنم تا بوی سیگار نازنین درآشپزخانه نماند. منتظرم تاخودش سرصحبت را باز کند. نیمساعت قبل ترکه تلفن زدهبود و گفتهبود میخواهدیک سر بهم بزند، بو بردهبودم یک طوری شده. ازدهسال پیش، وقتی شایا مهدکودک راشروع کردهبود، نازنین همینجوری، وسط روز، به ماسر نزدهبود. آن موقعها هم هول هولکی، بین راه دانشگاه تاسرکار، یاسرکار تا کافیشاپ، نیمساعت میآمد وخواهرزادهاش راخوب میچلاند و میرفت. تکیهدادهام به کابینت کنار گاز، بادقت کشمشهای تو ماهیتابه را زیرورو میکنم انگار زمان تفتدادن هر دانه کشمش به جانم بسته است، فقط برای اینکه مجبور نباشم به طرف نازنین نگاه کنم که نشسته پشت میزآشپزخانه. بالاخره صدایش درمیآید؛” حالا با این همه تمرکز داری چی درست میکنی؟” سرم را بر میگردانم و نگاهش میکنم که دود سیگار را آرام ازیک طرف لبش فوت میکند تو آشپزخانهی دستهگلمن تا بوی گند بگیرد! میگویم؛” کشمشپلو با مرغزعفرونی!” ابروهایش را بالا میاندازد، سیگارش را مثل همیشه توی دستمال کاغذی خیس ، خاموش می کندوباصدایی که به نظرم گرفته ، می گوید؛” وا! زرشک پلوبامرغ داریم، کشمشپلو رو از کجات درآوردی؟!” حرص میخورم از دستش. من دل تودلم نیست که چیشده، آنوقت نازنین دارد سر منوی غذای خانهام، چانه میزند. زیرگاز را خاموش میکنم و میروم مینشینم روی صندلی رو بهرویش. نگاهش میکنم. چشمهایش را ازمن میدزدد. عین بچهگیهایش که هر وقت دلش نمیخواست در مورد چیزی حرفی بزند یا بشنود، لج میکرد و سرش را میانداخت پایین. میگویم؛” حالا که اینجایی، بگوچی شده؟ چیزی شده که این موقع روز پا شدی اومدی!” سرش را بالا میگیرد. چشمهایش خیس نیستند. نوک بینیش هم قرمز نشده. پیداست آنقدر ناراحت نیست که بخواهد گریهاش راخفه کند. نازنین، کم پیش میآمدجلوی کسی، حتی من، اشکش دربیاید. روزی که خبردارشدیم، پدرومادرمان،درتصادف جادهی چالوس، فوت کردهاند، آنقدر بلند گریه کرد و جیغ زد که هر دو ساعت یک بار از حال میرفت ولی از فردایش، فقط چشمهایش خیس بودند و نوک بینیش قرمز. دکمهی چاییساز روی میز را میزند و دوباره نگاهم میکند؛” یادته بچه بودیم و دوست داشتیم عین خل وچلا هی فیلم ترسناک ببینیم و شب تا صبح از ترس بچپیم زیر یه پتو؟ جرأت هم نداشتیم یک تارمو یا ناخن انگشت پامون از پتو بیرون بمونه! یادته؟” میفهمم اوضاع پس است که این جور دارد صغری کبری میبافد. دکمهی چاییساز تقی میکند و میپرد بیرون. بلندمیشوم و برایش بزرگترین لیوان دستهداری که داریم را میآورم. ولش کنیم، دوست دارد چاییاش ر اتوی پارچ بخورد. چایی راکه جلویش میگذارم، میپرسم؛ ” یعنی چیزی شده ترسیدی؟ بابا! دق مرگم کردی تو. چرا حالا واسه من شدی شهرزادقصه گو؟!” نازنین انگار اصلأ نمیشنود من چه میگویم. انگار دارد با خودش حرف میزند؛” یه فیلم بود نمیدونم چیچی! اولش یه مرده رو نشون میده که توی تلویزیون دارند باهاش مصاحبه میکنند. یارو وسط ابروهاش یه چسب گنده زدهبود. خبرنگار میگه این آقا میتونه ذهن تمام آدما رو عین کتاب بخونه. یادته؟” یادم نیست. سرم را تکان میدهم. میگوید؛” مگه میشه؟! ده باردیدیمش. خلاصه یارو کلی ناله میکنه که خیلی حالش خرابه چون همهاش صداهای توی کلهی دوروبریاش، یه راست میان توکلهی اون. بعد هم یه هوچسب رو میکنه و یک سوراخگنده روی پیشونیش بوده. الاغ با متهبرقی کلهشو سوراخ کردهبود تا مثلأ صداها ازسرش برن بیرون! هنوز یادت نمیاد؟!” کلافه شدهام ازپرت وپلاهایی که میگوید. میخواهم به هوای دستشویی، بروم تو اتاقم و یواشکی زنگ بزنم به حمید. بپرسم خبردارد زنش حالش خوش نیست.اصلأ بهش بگویم بیاید اینجا. هیچکس مثل حمید از پس نازنین برنمیآید. بسکه آرام است. مهربان است. رگخواب نازنین را بلد است. توی دلم میگویم چه خوب که حمید را داریم و از جایم بلند میشوم. نازنین دستش را میگذارد روی ساعدم. میبینم چشمهایش خیس و بینیش قرمز شدهاند. مینشینم. صدایش بیشتر گرفته؛” سرم داره میترکه، بسکه توش پرشده. منم دلم میخواد یه سوراخ باز کنم تو کلهام، بلکه یه خورده خالیشه، سبک شه. تازه حال اون بنده خدا، خل وچله رو میفهمم!” دست میبرد پشت سرش و کش دور موهایش را به تندی میکشد و موهای بلندش میریزند روی شانهاش. دستهایش را میبرد لای موهایش و میچسباند به کف سرش،بالای گوشها. چشمهایش رامی بندد و زیرلب میگوید؛” حمیدزن داره!” دارم از ترس سکته میکنم. به چشم خودم دارم میبینم که خواهر کوچک عزیزکردهام، پاک قاطیکرده. دستم را آرام میکشم روی سرش. چشمهایش را باز میکند. از نگاهش دلم هری پایین میریزد. میگویم؛” قربونت برم، حمید ما رومیگی؟ آره، زن داره. خودتی!” میگوید؛” دوساله زن داره. خونهشم دو تا کوچه بالاتر از خونهی خودمونه. یه پسر یه ساله هم دارن!” خودم را که نمیبینم اماحتمأ قیافهام شبیه برق گرفتهها شده که نازنین با چشمهای خیس و بینیقرمز، یک هو بلند میزند زیرخنده. خندهاش هم ناخوش احوال است. لابهلای قهقهههایش میگوید؛” توکه این شکلی شدی، تجسم کن منکه فهمیدم چه ریختی شدهبودم؟!” نمیدانم چه بگویم. مغزم از کار افتاده انگاری. قیافهی حمید میآیدجلوی چشمم. حمیدمظلوم، حمید سر به راه، حمید عاشق . به نازنین نگاه میکنم. خندههایش بندآمده ، دارد از کیفش پاکت سیگارش را بیرون میکشد.میپرسم؛” تومطمئنی؟ آخه مگه میشه؟ ” سیگارش را میگیراند و پک عمیقی میزند. گونههای برجستهاش بیشتر بیرون میزنند. انگار لاغرتر از همین چند روز پیش شده. ” مطمئنم. خود زنه اومدسراغم. یعنی نیومد سراغم، همدیگه رو تو سوپرمارکت دیدیم. یه هو انگار ترکید و همهچی رو ریخت بیرون. آخه میشناسیمش، خوب!” صدایم درنمیآید. نازنین انگار میفهمد اوضاع و احوال من از خودش بدتر شده، با صدایی که به نظرم دیگر گرفته هم نیست میگوید؛” شینیو اه! باورت میشه؟! ” معلومه که باورم نمیشود. شینیو؟! شینیوی ناز و کوچولو با چهل کیلو وزن و یک متر و نیمقد، صادره ازچین؟! چهار سال پیش، همینجا نشسته بودیم که نازنین برایم با آب و تاب تعریف کردهبود، حمید میخواهد تنهایی او را بفرستت چین تامعاملهای نان و آبدار جوش بدهد. خودش نمیتوانست یه هفته بالای سرکارش نباشد، انگلیسی نازنین هم که حرف نداشت. کارخانهی کاغذرنگی در گوانجو، پیشنهادی عالی به حمید دادهبود و حمید از ترس کلاهبرداری میخواست قبل ازمعامله، به چشم خودش یا زنش، جنس را ببیند. دمرفتن، نازنین فهمیدحامله شده. دو بار قبلی، به ده هفتگی نرسیده، خونریزی میکرد و بچهها میافتادند. استراحتمطلق برایش تجویز شد و زحمت مسافرت افتاد گردن حمید که دیگر مجبور بود برود. سه روز بعد رفتنش، بچه باز هم افتاد. معامله جوش خورد و بعدچندوقت حمید شد نمایندهی انحصاری کارخانهی چینی در ایران.عید سال بعد همه با هم رفتیم چین. کارخانه را دیدیم، صاحبش را هم. مردچشمتنگ ریزاندام همیشه خندانی بود که بهنظر میرسید عاشق حمیدشده. یک بندصدایش میزد و از کنارش جم نمیخورد. نفهمیدیم که چهجوری با هم صحبت میکنند. نه این چینی بلدبود، نه او فارسی. انگلیسی هر دو هم تعطیل. شینیو تنها بچهی آقای کارخانهدار بود. وقتی گفت بیستوپنجساله است، من ونازنین پقی زدیم زیرخنده. شرط بستهبودیم سر سن وسالش. من میگفتم پانزده، نازنین میگفت دوازده. تازه دو روز اول اصرار داشت که اصلأ شینیو پسر است ، اینها بلد نیستند دختر وپسر به انگلیسی چه میشوند. حالا همان پسردوازده ساله ، آمده ایران شده هووی خواهرم! خوب معلوم است نمیخواهم باور کنم. نازنین سیگار سوم را که روشن میکند، دیگر نه چشمهایش خیسند نه نوکبینیش قرمز. انگار به متهبرقی و سوراخ رویپیشانی هم فکر نمیکند. آرام گرفته. نمیخواهم بدانم ولی باز میپرسم؛” آخه چه جوری؟ کجا عروسیکردن؟ حمید که سالی دو بار بیشتر چین نمیره؟ یعنی حمید بودایی شده یا دخترک مسلمون؟” نازنین دود را باصدای پوفی بیرون میدهد و میگوید؛” چه فرقی میکنه؟ یه غلطیکردن دیگه! دختره تازه اومده ایران. مثل اینکه حمیدجان طاقت دوری از پسر قندعسلشو نداشته. اونم چه پسری! شکل مادره روداره با چشمای زاغول حمید. عین بچه افغانیای هزارهای!” خندهام میگیرد، ازهمه چیز. فکر میکنم شب چهجوری برای کاوه تعریف کنم که باجناقش چه گندیزده . شاید هم کاوه کیفش کوک شود. کم سرکوفت حمید را درین هشت سال نخورده! میپرسم؛” به کاوه بگم؟ اصلأ با حمید رو در رو کردی؟ میگوید؛”حتمأ زحمت خبردادن به حمید رو خود شینیوجان کشیده، از سوپر که رسیدم خونه تا بخوام خودمو جمع کنم و بیام اینجا، دهبار زنگ زد روی گوشیم. جواب ندادم و آخرش هم خاموشش کردم. نگران کاوه هم نباش! از ب بسم اله، از همهچیز خبر داشته و کلی هم کمک حالشون بوده این مدت!” سرم سوت میکشد. چهقدر همهچیز آن طور که هست، اصلأ نیست. زندگی خوب و خوش حمید و نازنین، حمید مظلوم عاشق، شینیوی شکل پسربچههای نابالغ، کاوه وشعارهای ابلهانهاش که سرآدم بالای داربره ولی دروغ نگه! نازنین سیگارش را که خاموش میکند، دودهایی را که زیر نور پنجره، عین ابر نازکی توی آشپزخانه، به آرامی حرکت میکنند را با دستهایش بههم میریزد و انگار بخواهد عذرخواهی کند میگوید؛” الان داری تودلت فحشم میدی که خونه رو بو گندو کردم. شایا هم که یه ساعت دیگه ازمدرسه میرسه!” ازجایم بلند میشوم. میروم سمت کابینت بالای گاز و درش را باز میکنم. قوطی اسفند را بیرون میآورم و میگویم؛” این وسط نمیخوادغصهی بوی خونه رو بخوری. الان یه عالمه اسفند دود میکنم ، هم بو رو میبره هم چشم نمیخوریم!” نازنین میپرسد؛” چشم برای چی؟” میگویم؛” برای این همه خریت!”
داستان صادره از چین حرف نداشت ، زبان نثر روان و زیبا بود ، شخصیت پردازی شخصیتها ، عالی
نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخشهای موردنیاز علامتگذاری شدهاند *
Δ
تمامی حقوق برای نشریه الفما و استودیو خلاقیت و ارتباطات بصری ویرا (www.veeradesign.com) محفوظ است . هرگونه استفاده از محتوی سایت: متن ها، تصاویر، آثار هنری فقط با اجازه رسمی از الفما و صاحب اثر مقدور است.